مژده مواجی – آلمان
مراجعم همیشه آنقدر باعلاقه از کشت گیاهان، میوه و سبزیجات صحبت میکند که او را برای کار باغبانی مناسب دیدم. کاری که هم توانایی انجامش را دارد و هم به او روحیه میدهد تا در جامعۀ آلمان زندگی بهتری برای خود و خانوادهاش فراهم کند و وابسته به کمک مالی دولت نباشد.
همراه با او از اتوبوس پیاده شدیم. از خیابانها یکی بعد از دیگری گذشتیم تا به انجمنی برسیم که کارش، پیداکردن مشاغل باغبانی برای افرادی است که مدت طولانی بیکار بودهاند. او که خواندن و نوشتن به زبان مادریاش و آلمانی را نمیداند، تا به آنجا رسیدیم، گفت:
– اسم خیابانها را نمیتوانم بخوانم، اما یکبار که از جایی رد بشوم، در ذهنم میماند و راه را فراموش نمیکنم.
جلسۀ آشنایی با مسئول انجمن و معرفی کارهایشان بهخوبی پیش رفت. قرار شد مراجعم همزمان که برای کوچینگ شغلی پیش من میآید، دو روز در هفته نیز برای کارآموزی به انجمن برود تا با کار در باغ با سیستم باغبانی در آلمان آشنا شود. او آلمانی را کمی میفهمد.
اولینبار که پیشم آمد، فرمی از ادارۀ کار را جلو او گذاشتم تا امضا کند. خودکار را که در دست گرفت، با زحمت روی کاغذ چرخاندش و جایی که انگشتِ اشارهام را گذاشته بودم، امضا کرد. امضایش حرف اول اسمش بود که آن را بزرگ به لاتین نوشت و با دایرهای که دورش کشید، شکل و شمایل جدیتری به آن داد.
وقتی که از او پرسیدم چند سال به مدرسه رفته است، سرش را پایین انداخت و چشمهای اندوهگین قهوهایرنگش را به زمین دوخت و گفت: «پدرم ما را به مدرسه نفرستاد. میترسید که در دام طالبان و گروه بچهبازها بیفتیم که پسرها را اغفال میکردند. از بس که شاهد خبرهای بدِ اینچنینی در افغانستان بود. مرا به کلاس قرآن، نزد ملایی در همسایگیمان فرستاد. در کنار او کسی خواندن و نوشتن یاد نمیگرفت. باید سورهها را حفظ میکردیم. ملا چوبی در دست داشت و با هر اشتباهی که در خواندن میکردیم، کتکمان میزد. از ترس کتکخوردن هیچی توی کلهام نمیرفت و از کلاسش فرار میکردم. تا اینکه در مزرعۀ بزرگ خانوادگیمان در اطراف قندوز مشغول به کار شدم. کارمان بیشتر کشت سبزیجات بود.»
روز اول کارآموزی، ذهنم مشغول بود که آدرس را درست پیدا کرده باشد. اما چون از طرف مسئول انجمن هیچ تلفنی به من زده نشد، نفسی به راحتی کشیدم که مشکلی پیش نیامده است. با مسئولش قرار گذاشته بودیم که در پایان روز دوم کارآموزی دوباره سهنفری همدیگر را ببینیم.
به دفتر انجمن که رسیدم، آنها نیز از محل کارآموزی برگشتند. مسئول انجمن با لحنی تحسینآمیز گفت:
– نه تنها با هم بهموقع و سرِ وقت به محل کارآموزی رفتیم، بلکه با تن ورزیده و جوانش خوب همکاری کرد.
مکثی کرد و گفت:
– البته کمبود درک زبان آلمانی احساس میشد. پیشنهاد میدهم یادگیری کلمات مربوط به باغبانی مثل بیل و بیلچه و همچنین ارتباط جمعی را در برنامۀ روزانه بگذارد.
در راه بازگشت از یکطرف به فکر برنامهریزیِ یادگیری کلمات باغبانی به او از طریق عکس بودم و از طرف دیگر به فکر پیداکردن مکانی با شانس بیشتر برای کار باغبانی، جایی که شاید برای خیلی از آلمانیها ناخوشایند باشد، مانند باغهای زیبای گورستانها.