پروژهٔ اجتماعی (۴۹) – سایۀ شوم داعش

مژده مواجی – آلمان

تا به‌حال او را ندیده‌ام، اما به‌عنوان پدر و همسر در تمام جلسات کوچینگ شغلی‌ای که با دختر و همسرش دارم، حضوری نامرئی اما محسوس دارد. مسیر گفت‌وگو به‌نحوی به سمتی کشیده می‌شود که صحبت از او به‌میان می‌آید. از سخت‌گیری‌هایی که در خانه روی همسر و دختر مطلّقه‌اش دارد. 

دخترش، مراجعم، صبح پسرش را که در مهدکودک می‌گذارد، به جلسه می‌آید. با جثۀ کوچکش روی صندلی روبرویم می‌نشیند، چشم‌های سبزرنگش را که در چهرۀ گرد مهتابی‌اش می‌درخشند، به من می‌دوزد. تا احوالش را می‌پرسم، شروع به گلگی از پدرش می‌کند:
– یک هفته است با پدرم حرف نمی‌زنم. بس که در تمام کارهایم دخالت می‌کند. به لباس‌پوشیدن‌ام گیر می‌دهد. برایم تعیین می‌کند با چه کسانی در ارتباط باشم و چه ساعتی از بیرون به خانه برگردم. فقط به‌خاطر اینکه زن مطلّقه‌ام. پدرم جانم را به لبم رسانده است. کاش با آن‌ها زندگی نمی‌کردم.

همسرش، مراجعم، که روز بعد به جلسه می‌آید، وضعیتی مشابه دخترش دارد، اما خیلی بیشتر دلش از دست همسرش پُر است. سیمایش بی‌شباهت به دخترش نیست، اما چشمانی سیاه زغالی دارد. هر دو زن‌های کردِ ایزدیِ عراقی‌اند که از داعش جان سالم به در برده‌اند. می‌گوید:
– در عراق که بودیم، همسرم صاحب‌اختیارِ من بود. نه اجازۀ رفتن به بیرون را داشتم و نه حتی اجازۀ داشتن گوشی تلفن. در این چند سالی که به آلمان فرار کرده‌ایم، روابطمان تغییر کرده است. مرتب جروبحث داریم. من تلاش می‌کنم با جامعۀ آلمان بیشتر سروکار داشته باشم، اما همسرم با بدبینی به من نگاه می‌کند. هرچند اکثر کارهای خانوادۀ بزرگمان بر دوش من است، زورگویی می‌کند. نه تحمل آزادی دخترمان را دارد و نه توان مستقل‌شدن مرا. به ادارۀ کار زنگ زدم و به مسئولش گفتم که برایش برنامه‌ای بگذارند که بیکار نباشد و توی اعصاب ما نرود. از دست داعش در عراق جان سالم به در بردیم، حالا درگیری خانوادگی در جامعۀ آلمان داریم. 

قبلاً برایم تعریف کرده بود که تا داعش به محل سکونت‌شان نزدیک می‌شود، به ترکیه فرار می‌کنند. دوستش که در شهرکی نه چندان دور از محل سکونت‌شان زندگی می‌کرد، بدشانسی می‌آورد و گیر می‌افتد. داعش به خانه‌شان می‌ریزد، همسرش را می‌کشد، خودش و دو کودک خردسالش را در زیرزمینی حبس می‌کند. جایی که پر از زنان و کودکان ایزدی بوده‌اند. دوستش با اتفاقی باورنکردنی از چنگ آن‌ها در آمده بود. هنگامی که او را برای خرید مواد غذایی فرستاده بودند و محافظ داعشی‌اش دور از او ایستاده بوده، آشنایی می‌بیند. با ایما و اشاره او را وضعیتش آگاه می‌کند. بعد از مدتی یکی از خویشاوندانش با پرداخت پول به داعش او و فرزندانش را از دست آن‌ها رها می‌کند. در واقع آن‌ها را می‌خرد. 

مراجعم هیچ‌گاه توان صحبت از جزئیات آزار، اذیت و تجاوز داعش را نداشته است، اما با کلافگی از تنگ‌شدن عرصۀ زندگی بر خودش و دخترش در جلسۀ کوچینگ درد دل می‌کند.

ارسال دیدگاه