رژیا پرهام – تورنتو
امروز روز گرمی بود. بیرون بودیم و بچهها مشغول آببازی که یکی از پدرها، که شرایط مالی خوبی دارد، سر رسید.
سرگرم صحبت بودیم که پدر دیگری داخل کوچه پیچید. دخترکِ پنجساله نگاهی به پدرش انداخت و با اشاره به دوستش و ماشینی که میآمد، گفت: «ددی، نگاه کن ماشین اینها قدیمی و کهنهست، ولی ماشین ما هم خیلی قشنگتره و هم نو.» چند ثانیه ساکت ماند و بعد با عشوه پدرش را نگاه کرد و گفت: «ما خیلی از اونها خوششانستریم، نه؟»
دخترک چهارساله که پدرش هنوز پیاده نشده بود، با حسرت نگاهی به ماشین دوستش انداخت و بعد با دلخوری ماشین خودشان را نگاه کرد. چهرهاش بهوضوح دمغ شد، ولی حرفی نزد.
قبل از اینکه من چیزی بگویم، پدر دخترک رو به فرزندش گفت: «تو اینطور فکر میکنی؟»
دخترک با لبخند و تکان سر تأیید کرد. پدرش نفس عمیقی کشید و گفت: «ولی من با تو موافق نیستم، بهنظر من اونها ماشینی دارند که کلی باهاش خاطرهٔ خوب ساختن و ما هنوز این فرصت رو نداشتیم.» با لحنی شوخ اضافه کرد: «در ضمن میدونی که من عاشق ماشینهای قشنگ و آنتیکام.» لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت: «ماشین اونها خیلی زودتر از ماشین ما تبدیل به یه ماشین آنتیک میشه.» بعد هم با لحنی خندهدار مثل پسربچهها جملهاش را اینطور تمام کرد که: «بهنظر من خوش به حال اونها!»
دخترک چهارساله خندید و گفت: «ما پارسال با ماشینمون سفر رفتیم و خاطره ساختیم.» و با خوشحالی بهسمت پدرش رفت.
پدر دخترک پنجساله دخترش را نگاه کرد و گفت: «همونطور که ما خوشحال و خوششانسایم، دیگران هم هستند، ولی دلایل خوشحالی آدمها با هم فرق داره. این نکتهٔ مهمییه، سعی کن همیشه یادت بمونه.»
دخترک چهارساله همانطور که توی آغوش پدر میرفت، خندان و با هیجان پرسید: «ددی، قراره امسال هم با ماشینمون سفر بریم و خاطره بسازیم؟»
پدرش بیخبر از همهجا خندید و گفت: «حتماً! شاید یه سفر دوروزه که چادر بزنیم. مرسی از یادآوری، بهتره همین امروز غروب با مامی در موردش صحبت کنیم.»