مژده مواجی – آلمان
اخبار را که میخواندم، چشمم به روی اخباری از شهر کردنشینِ سوریِ «عفرین» متوقف شد. مجدداً به آنجا حمله شده بود. مانند دفعات پیش، بارها و بارها. جنگی که خبر از پایانش نیست، مملو از تلفات انسانی و خسارات مادی، و از دست دادن پیدرپی دلبستگیهای زندگی. اخبار بمباران عفرین ذهن مرا به اتاق مشاورهام برد. برای مراجعم که از همان حوالی میآمد، رزومه مینوشتم. روبرویم نشسته بود، با چهرهای جدی که گاهی نیملبخندی روی آن نقش میبست. زبان آلمانیاش زیاد خوب نبود و تمام تلاشم را میکردم که بفهمم در زندگیاش چه کارهایی انجام داده است که در رزومهاش برای پیداکردن کار ذکر کنم. چهرهٔ غمگینی داشت و بهندرت میخندید. سعی میکردم با او شوخی کنم تا شاید لبخندی بر چهرهٔ سبزهٔ تیرهاش نقش ببندد. هر بار که به او نوشیدنی تعارف میکردم، قهوهٔ تلخ میخورد. تصمیم جدی برای پیداکردن کار داشت. بههمین دلیل نیز به کوچینگ شغلی نزد من آمده بود. به او گفتم:
– هرچه تجربهٔ کاری دارید، بگویید تا در رزومه بنویسم.
کمی فکر کرد و با کلمات جستهوگریخته شروع به صحبت کرد. گفت:
– اولین کار در کارگاه خیاطی. بعدها در کارگاه مکانیکی ماشین. دو سال رفتم سربازی. بعد از سربازی در کارخانهٔ فلاسکسازی و ازدواج.
تاریخ ازدواج را روی کاغد نوشت. لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی از مردها این تاریخ را یادشان نمیآید.
نیملبخندی زد و ادامه داد که تا قبل از جنگ در همان کارخانهٔ فلاسکسازی کار میکرده است. تمام تجارب کاریاش را در رزومه نوشتم. اصرار داشت که بهعنوان کارگر انبار تقاضای کار کند، اما سطح زبانش برای این کار مناسب نبود. وقتی این موضوع را با تصاویر رنگیای از وظایف کارگر انبار برایش نشان و توضیح دادم، متوجه شد. پر کردن فرمها، خواندن و کنترل بستهها برایش دشوار بود. همینطور که در ذهنم دنبال کاری برای او بودم که نیاز به سطح زبان بالا نداشته باشد، فکر کردم کار باغبانی شاید بد نباشد. از او پرسیدم:
– به باغبانی علاقه دارید؟
انگار تلنگری به او خورده باشد، خیره نگاه کرد و گفت خیلی علاقه دارد و باغی داشتند که پدرش بنای آن را با عشق ریخته بود و او از کودکی تا قبل از جنگ به پدرش در ادارهٔ آن کمک میکرده است.
آنچنان با اشتیاق از باغ تعریف کرد که انگار عضوی از خانوادهاش بوده است. تجاربی که از کار در آن کسب کرده بود و زحماتی که در آن کشیده بود، بهنظرش عادی میآمد. مانند بزرگکردن بچههایش.
– چه باغی بود؟
– باغ زیتون در شهر عفرین.
– از باغتان چه خبر؟
غمی سنگین بر چهرهاش نقش بست.
– دیگر نیست. بمباران شد…
خم شد و گوشیاش را از کیفش درآورد. پروفایل صفحهٔ واتساپش را نشانم داد و گفت که عکس پدرش است؛ او بعد از مدتی کوتاه که به آلمان پناه آوردند، فوت کرد.
پدرش تاب کشتن فرزندش، باغ زیتونش، را نیاورده بود. درختهای زیتونی که تمام شاخههایشان فریاد صلح و دوستی سر میدادند.