پروژهٔ اجتماعی (۴۴) – مدیریت در فرار و در قرار

مژده مواجی – آلمان

در کوچینگ شغلی که تازگی با او شروع کرده‌ام، هر بار که کلمات آلمانی را درست متوجه نمی‌شود، اول سعی می‌کنم مترادفی برای آن پیدا کنم و یا با کلمات ساده‌تر توضیح دهم. گاهی نیز معادل فارسی را می‌گویم. کلماتی که به کردی یا عربی شبیه‌اند. زبان آلمانی را بد صحبت نمی‌کند، اما با نوشتن و خواندن کمی مشکل دارد. جلسۀ قبل به او گفته بودم که چند کلمه روی کاغذ بنویسد و با خود بیاورد. از کیفش دفتری را بیرون آورد و آهسته با کمی اشتباهات تلفظی شروع به خواندن کرد. نوشته بود: «من خوشحال‌ام که هر هفته تو را می‌بینم و با تو صحبت می‌کنم. تو مهربان و زیبا هستی.» به وجد آمدم. هرازچندگاهی شنیدن این جملات از طرف مراجعان در محیط کار انگیزهٔ کاری را بالاتر می‌برد. دلم می‌خواست او را بغل کنم، اما کرونای لعنتی تلنگری به فاصلۀ اجتماعی‌مان زد. به‌جایش تشکری کردم به گرمیِ بغل‌گرفتن. کارمان را شروع کردیم.
– چه شغلی را در آینده می‌توانی برای خودت تصور کنی؟ 

با دستش طره‌ای از موهای سیاه‌رنگش را که روی صورتش افتاده بود، به پشت گوشش زد و با لبخندی که بر تمام چهرۀ گرد مهتابی‌رنگش نقش بست، گفت:
– بهتر است اول داستان رفتن‌ام به ادارۀ کار را برایت تعریف کنم. چند سال پیش، برای اولین بار از ادارۀ کار دعوت‌نامه‌ای برایم فرستادند که به آنجا بروم تا بدانند که از کِی می‌توانم شروع به کار کنم. کارمند ادارۀ کار از من پرسید؛ چند تا فرزند دارید؟ وقتی که جواب دادم؛ نُه تا، برق از کله‌اش پرید. سرش را توی دستش گرفت و ناباورانه گفت؛ بهتر است به خانه بروید. فعلاً جای شما آنجاست.

با هم زدیم زیر خنده. با خنده ادامه داد:
– نُه تا فرزند دارم و همسری که دستِ‌کمی از بچه ندارد. همه‌مان همراه با دختر مطلقه‌ و نوۀ سه‌ساله‌ام در کنار هم در دو واحد آپارتمان که روبروی هم‌اند، زندگی می‌کنیم. تمام تلاشم را می‌کنم تا فرزندانم به جایی برسند. از صبح تا شب قبل از خواب، برنامه‌ام با رسیدگی به خانواده پر است. 

او مرا به یاد مادرم و هم‌نسل‌هایش در بوشهر انداخت. نسل زنانی که از صبح تا شب در حال دوندگی برای خانوادهٔ پرجمعیت‌شان بودند. مراجعم تقریباً هم‌سن خودم است و از کردستان عراق می‌آید. از او پرسیدم:
– با مسئولیت شبانه‌روزی‌ا‌ت در خانواده کِی وقت پیدا کردی زبان آلمانی را یاد بگیری؟

– در این مدت تنها کاری که توانستم برای خودم انجام بدهم، رفتن به کلاس آلمانی بوده. برای انجام کارهای اداری مجبور بودم آدرس را از مردم یا راننده‌ها سؤال کنم. آن‌قدر اشتباه سوار خط‌های اتوبوس شدم تا که بالاخره یاد گرفتم. خوب است که با هم‌محله‌ای‌ها گرم می‌گیرم و همین باعث بهترشدن زبانم شد. در سوپرمارکت محله‌مان با یک زوج مسن آلمانی آشنا شدم. مرد مسن روی صندلی چرخدار بود و همسرش زیاد خرید کرده بود. پیشنهاد کمک‌کردنم را پذیرفتند و همین آغاز رابطۀ خانوادگی ما شد. گاهی به آن‌ها کمک می‌کنم. غذاهای عراقی برایشان درست می‌کنم. هم‌صحبت‌شان می‌شوم. بیچاره‌ها سنشان بالاست و کسی دوروبرشان نیست که مرتب به آن‌ها سر بزند. 

در کوچینگ شغلی با گفت‌وگو‌های ممتد می‌شود مراجعان را از توانایی‌هایشان آگاه کرد. توانایی‌هایی که مثل آب‌خوردن آن‌قدر برایشان عادی است که اهمیتش به چشمشان نمی‌آید.
– تو نه تنها توانایی مدیریت خانوادۀ بزرگت را داری، بلکه به بقیه هم کمک می‌کنی. 

کمی مکث کردم و گفتم:
– برنامۀ مسافرتتان را چطوری می‌ریزی؟

با لبخندی گفت:
– من در خیلی از کشورها بوده‌ام. همسرم قبل از ما از عراق فرار کرد. بعد از او هم من با نُه فرزندم از عراق به ترکیه فرار کردم. از آنجا به یونان، بلغارستان، مجارستان، صربستان، اتریش رفتیم. در مونیخ وارد آلمان شدیم و تا اینکه آخر سر به حومۀ هانوفر، پیشِ همسرم رسیدیم. از هر کشوری تنها اسکان پناهجویان را دیده‌ام. با بچه‌ها بیرون از اسکان پناهجویان نمی‌رفتم که در محیط غریب خطری متوجه‌شان شود. مدیریت در فرار دشوار بود.

ارسال دیدگاه