مژده مواجی – آلمان
وارد محل کارمان که شد، اول مایع ضدعفونیکننده را به دستهایش مالید و بعد در اتاق کارم روی صندلی آنطرف میز روبرویم نشست. مثل همیشه بلوز گشادی را روی شلوارش انداخته بود و روسری سفیدی به سر داشت. پرسیدم:
– نوشیدنی گرم میخوری یا سرد؟
– قبل از آمدن با صبحانه قهوه نوشیدهام. متشکرم.
– حتماً مثل همیشه بخش جداییناپذیر صبحانهات، مخلوط زعتر و روغن زیتون بود که روی نان مالیدی؟
با خنده گفت:
– زعتر در کنار تمام وعدههای غذایی باید باشد.
در جلسهٔ کوچینگ شغلی هفتههای قبل، از او خواسته بودم که برنامهٔ روزانهاش را از صبح که بیدار میشود، برایم بنویسد. آنها را با تمام جزئیات نوشت. وقتی از او پرسیدم که صبحانه چه چیزی میخورد، گفت؛ زعتر و پنیر سوری. ادویهای مخلوط که آن را نمیشناختم. برایم توضیح داد که در سوریه برای درستکردن آن آویشن، کنجد، سماق، رازیانه و تخم گشنیز را با هم مخلوط میکنند. دفعهٔ بعد برایم مقداری زعتر و پنیر سوری آورد.
صفحهٔ لپتاپ را بهطرفش چرخاندم و از او پرسیدم:
– از عکسی که برای رزومه گرفتی، راضیای؟
کیفش را باز کرد و فلشی را که عکسها در آن ذخیره بودند، به دستم داد. هفتهٔ پیش یکی از همکارانم در اداره از او عکس گرفته بود. کاری رایگان برای حمایت از مراجعان. به او گفته بودم که لباس مناسب و تکرنگی به تن کند و روسری روشنی را به سر داشته باشد.
با هم عکسها را نگاه کردیم. یکی از آنها توجه هر دومان را جلب کرد. رو به او کردم و گفتم:
– چه عکس خوب و زیبایی.
خندید و گفت:
– چاق و پیر هم بهنظر نمیرسم. چشمهایم را هم کمی آرایش کردم.
از روز اولی که به من مراجعه کرد، بهطور مداوم به ناراضیبودن از اندامش، کوچکبودن چشمش و چهل و هفت ساله بودناش اشاره میکرد که بهنظرش معادل پیری بود. من هم بهطور مداوم با نفی تمام آنها، سعی در تغییر دید منفی او به خودش را داشتم.
عکس را کپی گرفتم و در رزومهاش جای دادم. احساس اعتمادبهنفس در چهرهاش نمایان بود. عکسی مناسب برای درخواست شغل مراقبت از سالمندان. در عکس با لبخندی بر لب، دستهایش را به سینه زده و کمی اریب ایستاده بود. همهٔ رنگها با هم هماهنگی داشتند. رنگ غالب، رنگ سبز بلوزش بود، رنگی به سبزیِ زعتر.