رژیا پرهام – تورنتو
امروز بعدازظهر با گلف پلاستیکی بچهها مشغول بازی بودیم که پسر هشتساله و سیاهپوست همسایه با پدر و مادرش از راه رسیدند. پسرک چند کلمهای با مادرش صحبت کرد و بهسمت ما آمد.
پرسید میشود به ما ملحق شود. گفتیم حتماً. چند دقیقهای گلف بازی کرد و همانطور که بهسمت منزلشان میرفت، گفت: «برمیگردم.»
وقتی برگشت دو کولهٔ بزرگ وسایل گلف که از خودش کمی کوچکتر بودند، همراهش بود. هر دو را روی چمن گذاشت و گفت میتوانیم با واقعیاش بازی کنیم.
دخترک پنجسالهٔ مهدکودکم حواسش جای دیگری بود و بهنظر میآمد حرف پسرک را نشنیده باشد. ایستاده بود و با دقت به مادر و پدر پسرک که مشغول کوتاهکردن چمنها بودند، نگاه میکرد. بعد از مدت کوتاهی پسرک را نگاه کرد و پرسید: «اونها پدر و مادرت هستند؟»
پسرک به علامت تأیید سری تکان داد و گفت: «بله.»
دخترک با تعجب گفت: «من هیچوقت فکر نمیکردم یه مادر، پدر و پسرشون بتونن رنگ موهای متفاوتی مثل بلوند و سیاه داشته باشند!»
پسرک همونطور که مشغول بازکردن کولهها بود، گفت: «مادر و پدرم من رو به فرزندی قبول کردن. من توی کشوری متولد شدم که همهٔ آدمهاش سیاهپوستاند و موهای سیاهی دارند. یه جای خیلی دور توی آفریقا.»
دخترک کمی فکر کرد و گفت: «اوه. خیلی جالبه.»
پسرک سرش را بلند کرد و گفت: «آره خیلی… و قراره کمی که بزرگتر شدم با پدر و مادرم به کشور محل تولدم سفر کنیم و حدود دو هفته همهجا رو بگردیم. مادربزرگ و پدربزرگم بهتازگی از سفر به اون کشور برگشتن و کلی عکس و فیلم گرفتن، باور میکنی که با ماشینهای بزرگ میشه از کنار حیوانات وحشی رد شد؟ حیوانات واقعی که توی باغِوحش نیستن!»
دخترک که مشتاقانه گوش میداد، گفت: «چه باصفا!» و جلو رفت و پرسید: «میشه با وسایل گلفی که داری بازی کنم؟»
پسرک لبخندی زد و گفت: «حتماً! برای همین آوردمشون.»
بچهها مشغول شدند و من با خودم فکر کردم وقتی به سؤالاتشان جواب مناسب و درست داده میشود، چه راحت میگذرند و جایی برای کنجکاوی بیشتر و بیجهت نیست.