مژده مواجی – آلمان
از پلههای طبقهٔ دوم ساختمان مرکز فرهنگی پایین آمدم. هوا زود تاریک شده بود که نشان از عجولی غروب زمستان بود. بهطرف دوچرخهام رفتم که روبروی در ورودی قفل کرده بودم. کولهپشتی و کیف وسایل طراحی را توی سبد پشت دوچرخه جا دادم. کلاه ایمنی را روی سر گذاشتم، دستکش را به دست کردم و راهی خانه شدم. مسیری طولانی پیشِ رو داشتم و روزی پُرکار را پشت سر میگذاشتم.
بیش از یک سال و نیم بود که یکبار در هفته بعد از کار به کلاس طراحی میرفتم. در آن ترکیبی بودم از شاگرد و مترجم.
ماجرا از زمانی آغاز شد که یک روز زمستانی به دفترمان آمد. کلاه بافتنیاش را که از سر برداشت، موهای خرمایی رنگش نمایان شد و چهرۀ گِردش را که آرایش ملایمی داشت، در بر گرفت. گفت:
– در مرکز فرهنگی محلهمان که تا حالا چند بار نمایشگاه کارهای هنریام را گذاشتهام، امکان گذاشتن کلاس نقاشی و طراحی را به من دادهاند، اما مشکل اینجاست که سطح زبانم کافی نیست. شما قبلاً به من گفته بودید که به نقاشی علاقه دارید. مترجم کلاسم میشوید؟
با لحنی که میخواست من را هر چه سریعتر متقاعد کند، ادامه داد:
– بدون اینکه شهریه پرداخت کنید.
علیرغم مسیر طولانیای که تا محل برگزاری کلاس باید طی میکردم، بدم هم نمیآمد که طراحی را بهطور اصولی یاد بگیرم. موافقت کردم.
پیگیر کلاس زبان آلمانی برای او و امکان گذاشتن نمایشگاه برای کارهای هنریاش شدم و همزمان بهعنوان مترجم و شاگرد در کلاسهایش شرکت کردم. محیط کلاس لذتبخش بود. با هر قدمی که در طراحی برمیداشتم، خستگی مسیر طولانیای که با دوچرخه طی میکردم، از تنم بیرون میرفت. علاقه و اشتیاق او نیز در یاددادن آنقدر زیاد بود که ساعت کلاسها را نیم ساعت طولانیتر کرده بود، بیآنکه به شهریهٔ آن اضافه کند.
زمانی که برای حضور در جلسهای برای زنان مهاجر در هانوفر شرکت کردم، او را همراه خودم بردم تا آنجا ارتباطهای جدیدی پیدا کند و شاید بتواند کلاسهای بیشتری تشکیل بدهد. پس از آنکه او و کارهایش را معرفی کردم، او را دعوت به گفتوگو کردند. گفتوگویی پُربار بود. کلاسی جدید را توانست تشکیل بدهد و پس از آن یکی دیگر. او هنوز دوست داشت که همراه و مترجمش باشم، اما وقت این کار را نداشتم و خودش نیز بهمرور سطح زبان آلمانیاش بهتر از قبل شده بود.
در فرازونشیبهای زندگی سروکلۀ ویروس کرونا پیدا شد و کاسهکوزۀ همه را بههم زد. هنرمندان ضربهای سخت خوردند. مهاجر تازهوارد هنرمند هم که دیگر جای خود دارد. کلاسها تعطیل شدند، اما از هم کمابیش خبر داشتیم.
انگشت اشارهام را روی نامش در واتساپ فشار دادم. میخواستم تماس بگیرم و احوالش را بپرسم. نگاهی به کارهای هنریاش انداختم که به گروه واتساپ شاگردان کلاس فرستاده بود و هنوز روی موبایلم داشتم. نقاشیها بیشتر پرترههایی با قلم سیاه به سبک رئالیسم بودند. از آنسوی خط تلفن تعریف کرد:
– مشخص نیست کِی دوباره کلاسها شروع میشوند. شروع که شد، سعی کن بیایی.
ادامه داد:
– در این دوران خانهنشینیِ کرونا، دارم نقاشیهای جدید میکشم؛ نقاشیهایی به سبک سوررئالیسم. هم برای خودم تجربههای خوبی است و هم در آلمان بیشتر میپسندند. شاید کارهایم بهتر به فروش برسند.
گفتوگوی تلفنیمان که تمام شد، موبایلم خبر از پیامهای جدیدی داد. عکسهایی از نقاشیهای جدیدش را فرستاده بود.