پروژهٔ اجتماعی (۳۴) – جهنمی ساختگی بر روی زمین

مژده مواجی – آلمان

اولین بار که او را دیدم، در جلسه‌ای شبانه بود که شهرداری منطقه برای زنان مهاجر در یکی از شهرک‌های اطراف هانوفر تدارک دیده بود. قرار بود در آن جلسه خودم و همکارم پروژۀ اجتماعی‌مان را معرفی کنیم تا زنان را برای جذب در تحصیل و اشتغال در آلمان حمایت کنیم. پس از اتمام جلسه با دخترش به طرفم آمدند و هم‌صحبت شدیم. 

دخترش مشغول یادگیری زبان بود و می‌خواست در دانشگاه رشتۀ اقتصاد بخواند. خودش زنی میان‌سال بود که تجربۀ کاری در کابل به‌عنوان آموزگارِ مدرسه ابتدایی داشت. مشتاق تدریس زبان فارسی در آلمان بود. هنوز داشت زبان آلمانی را یاد می‌گرفت و در کنارش به‌طور فعال در یک گروه‌ زنانهٔ خیاطی شرکت می‌کرد که بیشتر در نمایشگاه‌ها حضور فعال داشتند. 

آن روز که به ما مراجعه کرد، آشفته بود. قرار بود که نتایج پیگیری‌هایم برای تدریس زبان فارسی را به اطلاعش برسانم. تا مرا دید با چشم‌های خیس از اشک گفت:

– اخبار را خواندید؟ داعش به دانشگاه کابل حمله کرده‌ است. چقدر دردناک است. احساس می‌کنم فرزندان خودم در میان آن‌ها بوده‌اند. عکس‌های غرق در خون‌شان را که دیدم، دلم ریش‌ریش شد. ما از کابل گریختیم تا دخترم در محیطی امن به دانشگاه برود. دلم آتش گرفته است. انگار هیچ‌جا امن نیست. از دنیا آتش می‌بارد. با دیدنِ خبرِ دانشگاه کابل به یاد هواپیمای اوکراینی افتادم که مدتی پیش بالای تهران هدف موشک‌های خودی قرار گرفت و سقوط کرد. انسان‌های بی‌گناه، ایرانی و افغان و از ملیت‌های دیگر، جان‌ باختند. دانشجوهای زیادی در آن هواپیما بودند. چه راحت دود شدند و به هوا رفتند. مثل دانشجوهای دانشگاه کابل. همه جوان. چه بر سرمان آمده است. آدم نمی‌داند چه‌کار کند. نه در هوا امنیت وجود دارد و نه روی زمین. سرمایه‌های انسانی کشورهایمان به‌همین سادگی به باد هوا می‌روند. جان آدمی چه بی‌ارزش شده است.

اشک امانش نمی‌داد. به او دستمال کاغذی دادم تا صورت خیس از اشکش را پاک کند. حال خودم هم دگرگون شده بود. تلاش کردم که فضا را از آن حالت غمناک بیرون بیاورم. گفتم:

– بعد از پرس‌وجوهای زیاد در مورد تدریس زبان فارسی، به این نتیجه رسیدم که شما اول باید زبان آلمانی را تا سطح C1 یاد بگیرید، تا بعد مدارک تحصیلی و سابقۀ کارتان را همراه با درخواست برای آموزگاری به ادارهٔ مربوطه بفرستید. 

– پس فعلاً راه درازی پیشِ رو دارم. 

لحظه‌ای درنگ کرد و ادامه داد:

– با این خبرهای وحشتناک، مگر حال و امیدی برای یادگیری می‌ماند… 

چشم‌های نمناکش سرخ شده بود و تمرکز زیادی روی گفت‌وگومان نداشت. باید زمان مناسب و آرام‌تری را به آن اختصاص می‌دادیم؛ هرچند آرامشی گذرا…

ارسال دیدگاه