رژیا پرهام – تورنتو
امروز بعدازظهر مادر یکی از بچه های مهدکودک تماس گرفت و عذرخواهی کرد که دیرتر از معمول دنبال دخترش میآید. از آنجایی که خانم منظمی است، امیدوار بودم اتفاق بدی نیافتاده باشد. وقتی رسید چهرهاش گرفته بود، سلامی کرد و قبل از آنکه حرف دیگری بزند، بغضش ترکید و زد زیر گریه. من و دخترک چهارسالهاش که اصلاً منتظر چنین برخوردی نبودیم، زل زدیم به او. همزمان که من فکر میکردم بهترین انتخاب برای واکنش چیست، دخترک جلو رفت، مادرش را توی آغوش گرفت و با تعجب و ناراحتی پرسید: «مامی، چرا گریه میکنی؟»
مادرش وسط گریه توضیح داد که روزِ کاری سختی داشته و کارهایش اصلاً خوب پیش نرفته است.
دخترک دوباره پرسید: «چرا مامی؟»
مادرش توضیح داد: «بابت حجم زیاد کارها و اتفاقاتی که قابلپیشبینی نیستند.»
دخترک با ناراحتی گفت: «ولی من نمیخوام گریه کنی.»
مادرش همانطور که اشکهایش را پاک میکرد، گفت: «میدونم و بابتش ممنونام، ولی خوبه که بدونی بچهها و آدمبزرگها احساسات مختلفی دارند که گریه کردن و خندیدن هم بخشی از اون احساساته. مثل من که الان ناراحتم و کمی زمان میبره تا با مشکلاتم کنار بیام، مثل وقتی که چیزی تو رو ناراحت میکنه و بعد از مدتی دوباره خوشحالی و سرحال.»
دخترک که بادقت گوش میداد، با لحنی که معلوم بود متوجه موضوع شده است، گفت: «مامی، حدس میزنم احساست جریحهدار شده باشه… »
با شنیدن این حرف دوباره اشک مادرش سرازیر شد و اینبار فقط با تکان دادن سر تأیید کرد و گفت: «ولی حالا که با تو حرف میزنم، بهترم و خیلی خوشحالم که تو اینقدر خوبی… و امیدوارم درک کنی که آدمبزرگها هم مثل آدمکوچولوها حق دارند گهگاه احساسات واقعیشون رو به کسانی که اونا رو دوست دارند، نشون بدن.»
دخترک دو دستش را دور گردن مادرش انداخت و گفت: «مامی، امشب میتونی پتوی منو بغل کنی و بخوابی، حتماً پتوی من خوشحالت میکنه.»
مادرش تشکر کرد و با مهربانی دخترک رو بوسید.