پروژهٔ اجتماعی (۲۸) – از چندهمسری تا بی‌همسری

مژده مواجی – آلمان

دو تا زن داشت. ازدواجشان ثبت شده بود و از هر کدام سه فرزند داشت. همه با هم از کشوری که درگیر جنگ و ویرانی بود به آلمان، مکانی امن، پناه آورده بودند. اما در این مکان امن، تنها یک همسر ثبت‌شده به روی کاغذ را به رسمیت می‌شناخت. او با خودش می‌گفت؛ «بعضی از مردهای اروپایی‎ هم تک‌همسر نیستند. تنها تفاوتی که با من دارند، این است که روابطشان با زن یا زنان دیگر را به روی کاغذ ثبت نمی‌کنند. در کنار همسرشان زندگی می‌کنند، اما در کنارش روابط دیگری هم دارند. عجب گرفتاری شده‌ام من. از جنگ و خون‌ریزی فرار کرده‌ایم و حالا با چه تصمیم‌گیری سختی روبرو شده‌ام. باید از یکی از آن‌ها چشم‌پوشی کنم. باید تنها یکی از همسرهایم را به‌عنوان همسرم معرفی کنم. باید تصمیم بگیرم. باید انتخاب کنم. چه انتخاب سختی. چاره‌ای جز این نیست که یکی از آن‌ها با سه فرزندم به‌طور مستقل زندگی کنند. من هم با دیگری و سه فرزندانمان زندگی کنیم. زن دومم سی سال از من جوان‌تر است و در کنارش خوش می‌گذرد. پس با او می‌مانم ببینم چه می‌شود.» 

زنِ اول با شنیدن ماجرا، رگش را می‌زدند، خونش در نمی‌آمد. تصمیم به زندگی مستقل گرفت. با خودش گفت؛ «تا کی با همسری باشم که دزدکی، همسر دوم را گرفت. پس از آنکه راز او فاش شد، فرو ریختم، اما او را بخشیدم. حالا که از جنگ به اینجا پناه آورده‌ایم و باید پشت هم باشیم، ما را تنها گذاشت.» او با جدیت دنبال یادگیری زبان آلمانی رفت و طعم استقلال را کم‌کم مزه‌مزه کرد. سقفی بالای سر خود و فرزندانش بود و حمایت مالی دولت را نیز داشت. هر بار که برای رسیدگی به کارهای اداری‌اش به نزد همکار مراکشی‌ام می‌آمد، مشخص بود که چشم و گوشش در این دنیای نو باز شده و تازه به حقوقش آگاه شده است؛ حقوق انسان غیروابسته.

مدت‌ها گذشت و وضعیت اقامت همگی تثبیت شد. پس از آن کم‌کم رابطهٔ زن دوم با مرد به سردی گرایید. روزبه‌روز یخ‌تر. تا آنجا پیش رفت که زن دوم او را ترک کرد. مرد به‌دنبال پناهی می‌گشت و به‌سوی زن اول برگشت. با این خیال که او هنوز همسرش است. اما این‌بار این زنش بود که شرایط و چگونگی زندگی‌اش را انتخاب می‌کرد و نه او. زنِ اول او را نپذیرفت. 

خانوادهٔ نه‌نفرهٔ پناهجویان که با هم آمده بودند، سه بخش شدند. زن اول با سه فرزندش، زن دوم با سه فرزندش و مردی بدون همسر.

ارسال دیدگاه