مژده مواجی – آلمان
– الان میخواهم به دفترتان بیایم. هستید؟
داشتم از در محل کار بیرون میرفتم که زنگ زد. جواب دادم:
– امروز ساعت مشاورۀ ما تمام شده است. هفتۀ آینده که دوباره برای مشاوره در شهرک شما هستیم، بیایید.
– هفتۀ آینده دیر است.
احساس کردم که باید موردی خیلی ضروری باشد. لحن غمگین صدایش حاکی از حال و احوالش بود. پرسیدم:
– موافقاید که فردا صبح تلفنی صحبت کنیم؟
– فردا صبح منتظر تلفنتانام.
فردای آن روز از محل کار با او تماس گرفتم.
– خیلی با همسرم مشکل دارم. البته او بیشتر اوقات پیش دوستانش است و کمتر با من و بچههاست. دیگر طاقت ندارم. خسته شدهام.
پرسیدم:
– درگیری فیزیکی هم داشتهاید؟
– بله!
لحظهای درنگ کرد و ادامه داد:
– دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
زنی منظم بود که مدتی پس از مهاجرت، صبحها بچههایش را به مدرسه فرستاده بود و پس از آن، خودش را به کلاس زبان برای یادگیری زبان آلمانی رسانده بود. این روال همیشگی را بیش از یک سال ادامه داده بود. همسرش نیز همزمان در کلاس زبان آلمانی شرکت میکرد، اما یادگیری خودش بهمراتب بهتر از او بود. قبل از مهاجرت نیز در کابل بیشتر از همسرش به مدرسه رفته بود.
باید بیشتر از وضعیت او میدانستم. از او پرسیدم:
– تا حالا با کدام مراکز اداری در این مورد صحبت کردهاید؟
– با مسئولم در ادارهٔ امور اجتماعی صحبت کردهام و گفتهام که میخواهم جدا شوم. میگوید صبر کنید. دلم میخواهد لااقل در دو خانه جداگانه زندگی کنیم.
– شما به افراد متخصص در این زمینه نیاز دارید. نزدیک محل سکونت شما مرکزی است که از زنان و دخترانی که مورد خشونت قرار گرفتهاند، حمایت و به آنها کمک می کند.
از کشو میزم بروشور مربوط به آن مرکز را بیرون آوردم. آدرس و شماره تلفن آنجا را به او دادم.
– لطفاً به آنجا زنگ بزنید و وقت ملاقات بگیرید. از همه مهمتر اینکه آنها مشاور فارسیزبان نیز دارند.
لحن صدایش آرامتر شد و از پیشنهادم استقبال کرد. پس از تماس تلفنیام، همکار مراکشیام با یکی از مراجعانش تماس تلفنی داشت. با مردی صحبت میکرد که چند بار تلاش کرده بود خودکشی کند. درگیری خانوادگی داشت. موقعیت زندگیاش مشابه زندگی مراجعهکنندۀ من بود.
همسر آن مرد کلاس زبان را جدی گرفته بود و زبان آلمانیاش خیلی بهتر از او شده بود. پس از آن نیز با وجود سرطان سینه، عمل در بیمارستان، برداشتن غدۀ بدخیم و شیمیدرمانیهای پیدرپی، همچنان فعال و در حال یادگیری بود. او مانند خیلی از زنها در کلاس وارد بحثهایی میشدند که برایشان تازگی داشت. در دنیایی خارج از خانه، مراقبت از فرزندان و بشوروبپز حضور داشتند. دنیایی متفاوت که در آن چند ساعتی برای خودشان وقت داشتند و بهتدریج به حقوق مدنی و انسانی خود واقف میشدند. آنها هم تأمین مالی از طرف دولت را داشتند و هم حق نگهداری فرزندان را. کمکم آنتنهایشان در جامعهٔ جدید گیرندۀ چیزهایی میشد که مردانشان آنها را نمیپسندیدند. حقوق خود را بهتر میشناختند. زنها داشتند یاد میگرفتند که کمتر از مردان نیستند.
مدتهاست که چندین مورد پشت سر هم این موقعیتهای مشابه را داشتهایم و همچنان خواهیم داشت. مواردی چالشبرانگیز در نقش سنتی زن و مرد.