رژیا پرهام – تورنتو
سرگرمیِ یکی دو هفته اخیرِ دخترک این بود که دکتر باشد و پای همهٔ عروسکها و اسباببازیهایی را که پا داشتند، گچ بگیرد! نحوهٔ گچ گرفتن هم بستگی به اندازهٔ عروسک یا حیوانِ اسباببازی داشت. پای عروسکهای بزرگ را با کاغذ کِشی و چسب نواری گچ میگرفت و کوچکترها را با چسب کاغذی. به خودم میگفتم «خسته نمیشه؟» و نمیشد!
هر روز پا گچ میگرفت و طبق معمول زودتر از بقیه میرفت. روز بعد چک میکرد که نکند بعد از رفتن او دوستانش گچی را باز کرده باشند، در آن صورت دوباره گچ میگرفت و بعد سراغ بازیهای دیگر میرفت.
یکبار که دلیلش را پرسیدم، جواب مشخصی نداد و من هم پیگیر نشدم. تا دیروز که با مادرش صحبت کردم. پرسیدم اتفاق جدیدی توی زندگی دخترک نیافتاده؟ گفت نه. ولی بابت داستانی که مادربزرگش تعریف کرده، فکر دخترک مشغول شده و هر روز میخواهد سری به خانهٔ مادربزرگ بزند. سری تکان داد و گفت مادرم برای او تعریف کرده که وقتی دخترکِ کوچکی بوده، روی یخ لیز میخورد و پایش خیلی بد میشکند ولی بهدلایلی پای او را گچ نمیگیرند و لنگیدن پای مادربزرگ از همان سالها شروع میشود و تا حالا هم ادامه دارد… و جالب اینجاست که دخترک ترجیح میدهد فقط با مادربزرگش در این زمینه صحبت کند و بس.
حرفش که تمام شد، پرسید چطور؟ جریان را تعریف کردم.
بعد از دانستن ماجرا و رفتنشان بغض کردم… و به خودم گفتم ما آدم بزرگها دلیلی برای بازیهای بچهها نمیبینیم. از نظر ما بازی صرفاً کسب تجربه است، لذت و سرگرمی، ولی همیشه اینطور نیست و گهگاه در بازیهاشان رازهای قشنگی هست که وقتی بدانی، نگاه سادهات به آدم کوچولوها عوض میشود و دنیای لطیفشان را بیشتر درک میکنی.