رژیا پرهام – تورنتو
دخترک که از راه رسید، بداخلاق بود. پرسیدم اتفاقی افتاده؟ جواب نداد و رفت گوشهای نشست و مشغول نقاشی کشیدن شد. کاغذی برداشتم و من هم مشغول شدم. بعد از کشیدن چند طرح کمی آرام شد و تعریف کرد که با ماژیک مشکی غیرقابل شستشو روی خرس پدر نقاشی کشیده و پدرش هنوز نمیداند. دستش را زیر چانهاش گذاشت و با قیافهای گناهکار تکرار کرد که پدرش هنوز متوجه نشده و وقتی بداند ناراحت میشود، چرا که آن اسباببازی برای پدر خیلی خاص است. خرس قهوهای خیلی کهنهای که بازماندهٔ اسباببازیهای بچگی اوست و مادربزرگ برای سالگرد تولد امسال پدر خرس را بعد از سالها به او هدیه داده و پدر کلی هیجانزده شده، عکسهای بچگیاش را توی آلبوم قدیمی ورق زده و عکس خودش و خرس را پیدا کرده و به همه نشان داده است. دخترک با لبولوچهٔ آویزان اضافه کرد اگر کسی روی عروسک او نقاشی بکشد، خوشحال نمیشود و حتماً پدرش هم بابت کار او ناراحت خواهد شد.
حرفش که تمام شد، گفتم همین که میداند کارش درست نبوده نکتهٔ خوب و مهمی است و بعد سعی کردم حرفهایی بزنم که آرام بشود. چند دقیقه بعد سرش با دوستش گرم شد و رفت پی بازی.
یکساعتی گذشت و دخترک رفته بود سراغ کولهپشتیاش تا قمقمهٔ آبش را بردارد، که شنیدم با صدای بلند داد میزند: «یه نامه! یه نامه دریافت کردم، دقیقاً بالای وسائلم توی کوله پشتی!»
همچنان که نامهٔ تاشده با عکس یک قلب را نگاه میکرد، سراغ من آمد و خواهش کرد برایش بخوانم.
شروع کردم به خواندن نامه. توی آن نوشته شده بود:
«روزت بهخیر عزیزم،
اول از همه میخوام بگم خیلی خوشحالم که قراره بعدازظهر ببینمت. خودت میدونی من عاشق اینام که با تو وقت بگذرانم و هر وقت کنارم نیستی، دلم برات تنگ میشه. تو خیلی زیبایی، خیلی برای من خاصی و من همیشهٔ همیشه به تو افتخار میکنم.
امیدوارم امروز روز قشنگی برات باشه.
راستی، داشت یادم میرفت که بنویسم تو در هنر نقاشی هم عالی هستی و ممنون از نقاشی دوست داشتنیای که روی خرس کوچولوی من کشیدی، اینجوری بیشتر از قبل دوستش دارم.
دوستت دارم،
بابا»