رژیا پرهام – تورنتو
دخترک با سروصدا از راه رسید و از چهرهاش خوشحالی میبارید. بدون اینکه سلام کند با اشاره به بیرون و هیجانزده پرسید:
Razhia, when did you buy that cool container truck?
(رژیا کِی اون «ماشین کاروان» باحال رو خریدی؟)
بیرون را نگاه کردم، «آر وی» همسایه بیرون بود و دقیقاً روبهروی ما پارک شده بود. به دخترک گفتم که این ماشین من نیست و «آر وی» همسایه است.
با لحنی ناامید پرسید: «چرا؟»
توضیح دادم که چون این ماشینها گراناند و من نمیتوانم یکی از آنها را بخرم.
با سر تأیید کرد، در کمتر از چند ثانیه به خودش مسلط شد و با خوشحالی گفت:
At least we can go and take a look at inside it, right?
(حداقل ما میتونیم بریم و یه نگاهی داخلش بندازیم، نه؟)
گفتم: «متأسفانه نه، چون مال ما نیست.»
کمی فکر کرد و دوباره با خوشحالی گفت:
That’s alright Razhia, at least we can look at it while it’s here.
(عیب نداره، رژیا. حداقل ما میتونیم تا وقتی اینجاست بهش نگاه کنیم.)
گفتم: «فکر خوبیه.»
خندید و با خوشحالی رفت که خبر خوب را به دوستانش بدهد.
لبخند زدم و توی دلم گفتم کاش ما آدم بزرگها هم قانع بودن را بلد بودیم، با شرایط مختلف کنار میآمدیم و مسیر ساده و بیپیچوخم خوشحال بودن را میدانستیم.