مژده مواجی – آلمان
صدایش از پشت تلفن مثل همیشه نبود. آهسته و با مکث صحبت میکرد. ناگهان گفت:
– میخواستم موضوعی را با شما در میان بگذارم. راستش گفتن آن هم کمی برایم سخت است.
مکثی طولانیتر کرد. منتظر ماندم که خودش سر صحبت را باز کند.
– چند هفته پیش از زمان پریودم گذشته بود و هر روز حالت تهوع داشتم. به دکتر زنان رفتم و مشخص شد که باردارم، بارداریِ ناخواسته. خیلی حالم بههم ریخته است. درگیری ذهنی دارم. نمیدانم نگهش دارم یا سقط کنم. من که چند تا فرزند دارم. چند سالی هم بیشتر نیست که در آلمان هستیم. طی این مدت توانستم با پشتکار زبان را یاد بگیرم. دوست دارم در اجتماع فعال باشم. با آمدن فرزند جدید، چند سالی باید این خواسته را کنار بگذارم و خانهنشین بشوم. بعد با خودم فکر میکنم، همیشه دلم دختر میخواست. شاید این دختر باشد. دوباره فکر میکنم، در سن سی و هشت سالگی باردار شدن با ریسک همراه است.
پرسیدم:
– هفتهٔ چندم بارداری هستید؟
– هفتهٔ ششم.
دوباره پرسیدم:
– همسرتان چه نظری دارد؟
– تصمیمگیری را بهعهدهٔ خودم گذاشته.
گفتم:
– خیلی خوب است. آنکه باید تصمیم بگیرد، شمایید.
تازه افتاده بود به صحبت کردن.
– اگر هم با مادرم در افغانستان صحبت کنم، میدانم که میگوید باید فرزندت را نگه داری وگرنه دچار گناه خواهی شد. او بیشتر مرا گیج خواهد کرد.
خیلی سردرگم بود. هم میخواست و هم نمیخواست. از تجربهٔ چند نفر که تصمیم به سقط جنین گرفته بودند، برایش تعریف کردم و پیشنهاد دادم:
– لیستی از نکات منفی و مثبت این بارداری بنویسید. شاید برای تصمیمگیری کمک کند.
تشکر کرد. گفت، صحبت کردنش با من به او احساس خیلی بهتری داده است و دوباره با من تماس میگیرد.
روزها پشت سر هم گذشتند و از او خبری نشد. تا اینکه بعد از دو هفته تماس گرفت.
– فردا صبح در مطب دکتر وقت دارم که با خوردن قرص سقط کنم.
گفتم:
– کسی شما را همراهی میکند؟
– همسرم.
چند ساعتی بعد از ترک مطب، به او تلفن زدم تا احوالش را بپرسم. تن صدایش خسته بود، اما با آرامشی نهفته؛ آرامش بعد از تصمیمگیری و انتخاب.