هانیه خاکی فاز، ۱۲ ساله – ونکوور
امیدوارم این داستان باعث بشود ما آدمهای اطرافمان را بهخاطر ظاهری که ما دوست نداریم به کلبهٔ تنهاییهایشان نفرستیم و کمتر آدمها را قضاوت کنیم.
دخترک یتیمی با زن و شوهر جوانی در روستایی زندگی میکرد. او کارهای روزانهٔ خانه و مزرعه را انجام میداد و در عوض آنها به او پناه داده بودند. دخترک روزها را با لبخند و شبها را با اشک و غم به پایان میرساند. چون صورت زیبایی نداشت، حتی بچهها هم حاضر به دوستی با او نبودند.
روزی از روزها زن جوان صاحب خانه باردار شد و کودکی به دنیا آورد که مدت کوتاهی پس از تولد از دنیا رفت. اهالی روستا دلیل مرگ کودک را چهرهٔ زشت دختر و نحسی او میدانستند. دخترک بینوا از پچپچهای هر شب زن و شوهر صاحب خانه خسته شده بود. چرا که آنها هم دلیل مرگ ناگهانی کودک را، بودن دخترک در آن خانه میدانستند. بههمین دلیل دخترک یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب نه تنها آن خانه، بلکه آن روستا را برای همیشه ترک کرد.
ساعتها از میان جنگل عبور کرد تا به کلبهای رسید. در را باز کرد، روی شاخهای از یک درخت تنومند که به داخل کلبه رشد کرده بود، پر بود از تعداد زیادی کرمها و پیلههای ابریشم. دخترک روی تخت غبارگرفتهای در همان گوشه نشست، محو تماشای کرمها بود که ناگهان از شدت خستگی به خواب رفت. او تصمیم گرفته بود همانجا زندگی کند.
سالها گذشت، او دیگر جوان نبود، اما هنوز قلب مهربانی داشت. هنوز هم مثل آن کرمهای ابریشمِ روز اول در آن کلبه یافت میشد. سالها بود که پیرزن از پیله بستن و پروانه شدن کرمها لذت میبرد. یک روز صبح برخلاف روزهای قبل پیرزن از خواب بیدار نشد.
کرمها و پروانهها نگران شدند. یکی از پروانهها با نشستن روی بینی پیرزن سعی کرد او را بیدار کند، اما همچنان جسم سرد پیرزن بیحرکت بود. هر کدام از آنها پیشنهادی داد تا اینکه کرم ابریشمی گفت شاید او سردش باشد، بهتر است با بستن پیله به دورش او را گرم کنیم. همه موافقت کردند و شروع کردند به بستن پیله. در همین ایام هیزمشکنی جوان برای قطع کردن درخت به جنگل آمد که ناگهان متوجه پرواز صدها پروانه اطراف یک کلبه شد. نزدیک شد. صدا زد تا شاید کسی را آن اطراف ببیند، ولی سالیان سال بود که در آن اطراف کسی جز پیرزن زندگی نمیکرد.
در را باز کرد، همین که خواست وارد شود، پروانهها مانع از این کار شدند و بهسمت او هجوم آوردند. هیزمشکن وحشتزده بهناچار از کلبه خارج شد. او چندین روز بعد دوباره برگشت و اینبار سعی کرد هر طور شده دلیل کار پروانهها را بفهمد. در را باز کرد، پروانهها را کنار زد، ناگهان چشمش به پیلهٔ ابریشمی افتاد که از بقیه خیلی خیلی بزرگتر بود.
سعی کرد نزدیک شود، اما پروانه ها مانع شدند و اینبار هم بهناچار از کلبه خارج شد. روزها و روزها گذشت و هیزمشکن فقط از آن اطراف با کنجکاوی عبور میکرد، تا اینکه یک روز صبح که به جنگل رفت، پروانهها خیلی آرام به نظر میرسیدند. نزدیک رفت، در کلبه را باز کرد. داخل شد ولی دیگر پروانهها بهسمت هیزمشکن حملهور نشدند. هیزمشکن که صورتش خیس و دستانش لرزان بود، به پیله نزدیک و نزدیکتر شد. دستش را بهسمت پیله دراز کرد که ناگهان پیله تکان خورد و هیزمشکن از ترس به عقب پرت شد. چشمان هیزمشکن چیزی را که نظارهگر بود نمیتوانست باور کند. از داخل پیله دختر جوانی خارج شد.
او همان پیرزن تنهایی بود که سالیان سال را با پیلهها و پروانهها زندگی کرده بود و حال با عشق و محبت آنها دوباره با همان قلب مهربان از نو متولد شده بود. دخترک جوان همهٔ آنچه را که در گذشته اتفاق افتاده بود، برای هیزمشکن تعریف کرد. هیزمشکن دیگر وحشتزده نبود. او در آن کلبه عاشق دختری شد که زیبایی سیندرلا و سفیدبرفی را نداشت، اما قلب مهربانی داشت که حتی کرمها و پروانهها هم رفتن او را باور نداشتند.