گزارشی از جلسهٔ دیدار با استاد محمد محمدعلی در کتابخانهٔ شهر نورث ونکوور
رسانهٔ همیاری – نورث ونکوور
روز شنبه، ۲ نوامبر ۲۰۱۹، بههمت «انجمن کتابخوانی فارسی» کتابخانهٔ عمومی شهر نورث ونکوور جلسهٔ دیدار و گفتوگو با استاد محمد محمدعلی، عضو کانون نویسندگان ایران و نویسندهٔ نزدیک به بیست مجموعه داستان و رمان از جمله «برهنه در باد»، «باورهای خیس یک مرده» و «جمشید و جمک» در سالن کنفرانس کتابخانهٔ عمومی شهر نورث ونکوور برگزار شد.
در این جلسه که با استقبال خوب دوستداران فرهنگ و ادب برگزار شد، ابتدا شیده طالبان، مسئول بخش فارسی کتابخانههای نورث شور، طی سخنان کوتاهی ضمن خوشامدگویی به حاضران، توضیحات کوتاهی دربارهٔ جلسات کتابخوانی و مجموعهٔ کتابهای فارسی کتابخانهٔ شهر نورث ونکوور داد و از داود مرزآرا، نویسنده و مترجم ساکن ونکوور، دعوت کرد تا جلسه را آغاز کند.
داود مرزآرا در ابتدای سخنانش پس از قدردانی از حضور شرکتکنندگان در این نشست، گفت از زمان ساکن شدن استاد محمد محمدعلی در ونکوور، فضای سیاسی این شهر که تا پیش از آن صحنهٔ درگیری گروههای سیاسی مختلف با یکدیگر بود، بهتدریج به فضایی فرهنگی و ادبی تبدیل شد.
وی پس از مروری بر فعالیتهای ایشان از زمان ساکن شدن در ونکوور و همچنین تأثیر حضور ایشان بر دیگر فعالیتهای ادبی و هنری این شهر، از ایشان دعوت کرد تا برای حضار سخنانی ایراد نماید. بخش اول سخنان استاد محمدعلی به بیوگرافی ایشان اختصاص داشت که متن آن عیناً نقل میشود:
نگاهی گذرا به قصهٔ بیوگرافی خصوصی و نیمنگاهی به جنبش روشنفکری و کانون نویسندگان ایران
بیوگرافی خصوصی یا چالش اعتراف
قدما میگفتند، نویسنده باید که بیوگرافی خودش را خودش بنویسد. این جملهٔ گرانبها برای منِ قدمایی به اثبات رسیده است. سالها پیش که دخترم دبیرستانی بود، روزی سراسیمه و برافروخته آمد خانه و گفت: «عقدنامهٔ شما دو تا کجاست؟» من و همسرم که نمیدانستیم منظورش ما دو تا، پدر و مادرش هستیم، نگاهی به هم انداختیم و تازه با فراست ذاتی دریافتیم منظورش ما هستیم. بعد فهمیدیم که نمیدانیم کجاست. اصلاً یادمان رفته بود روزی روزگاری پای سفرهٔ عقد نشستهایم. بعد که از گیجی و گنگی درآمدیم، پا شدیم و بگرد و بجور، و سرِ آخر یادمان آمد طبق سنت قدمایی، عقدنامه پیش مادر عروس میماند تا داماد که مثلاً من باشم سرِ خود نروم دخترشان را طلاق بدهم.
باری، دخترم گفت: «من همین حالا باید ببینم عقد رسمی شماها چه تاریخی بوده»، نمیفهمیدیم چرا گاهی آرام است و گاهی عصبانی. چه دردسر، همگی فرصت را غنیمت شمردیم و با چتر باز سرازیر شدیم طرف خانهٔ مادربزرگ. حالا در راه هر چه میپرسیدیم چه شده؟ جواب نمیداد. فقط دو بار گفت: «بیتربیتها! بینزاکتها! آبروی مرا جلوی همکلاسیهای حزباللهی بردید.» یکبار هم خیلی غلیظ و کشدار گفت: «خوشم باشد!» که این آخری انگار که فحشی ناموسی باشد، خون مرا بهجوش آورد، ولی ناچار فتیله را کشیدم پایین و زیرسبیلی در کردم، ولی باز هم نفهمیدم چه کار قبیح و منکراتیای کردهایم که او طعنه میزند. عصر فرزندسالاری بود دیگر. خلاصه فهمیدیم من هفتهٔ گذشته طی مصاحبهای با خبرنگار جوان روزنامهای تپق زدهام یا او اشتباهی نوشته تاریخ ازدواج محمد محمدعلی داستاننویس سال ۱۳۵۷ بوده و فرزندش در سال ۱۳۵۶ به دنیا آمده و… یعنی دختر من یک سال پیش از ازدواج رسمی ما به دنیا آمده و ادارهٔ ثبت احوال کشور هم بیتوجه به این مغایرت آشکار در تاریخهای یادشده، شناسنامه صادر کرده و حالا صبح اول وقت یکی از آن همکلاسیهای حزباللهی، آن روزنامه را دیده یا نشانش دادهاند و پای شرع مقدس آمده وسط و قضیهٔ بهشت و جهنم جدیتر از آن شده که حتی تو کتابهای درسی جمهوری اسلامی نوشتهاند. خلاصه، آنروز تا برسیم خانهٔ مادربزرگ فهمیدیم دخترم یکسره ما را دست انداخته است و این قضیه جذاب بوده برایش.
آری و باری، با این مقدمه عارضم خدمت شما که من، محمد محمدعلیِ داستاننویس، متولد ۱۳۲۷/۲/۷ هستم. پشت مدرسهٔ دخترانه و پسرانهٔ ایران جهانبانیِ خیابان مولوی، کمرکش کوچهٔ حاج حسن کدخدا با نزاکت تمام و ادب کامل روی خشت افتادهام. حاج حسن کدخدا پدربزرگ مادریام بود. تا شش سالگی فکر میکردم چون پدر بزرگم در زمان احمدشاه و رضاشاه کدخدا و ریشسفید آن محله بوده، حالا من هم بهعنوان نوهٔ بزرگ آن خاندان قدمایی رئیس هستم و همه گوش به فرمانم هستند یا باید باشند. پدربزرگم در بازار بزرگ تهران حجرهای سهدهنه داشت و بهقول معروف آنجا خرش میرفت، ولی در خانه طبق اصطلاحی قدمایی یک زنذلیل تمامعیار بود. مثل پدرم که برای رعایت دموکراسی هر چه مادرم میگفت، او فقط جواب میداد: «چشب!» ولی نمیگفت: «چشم»، که مخفف به روی چشم است. در شش سالگی ما از خیابان مولوی اسبابکشی کردیم سلسبیل.
مادرم دماغش بالا بود و به تهرانی بودنِ قدمایی خودش مینازید. بعدها در جوانی من مد شد دماغ خانمها سربالا باشد و موهاشان کوتاه. آن سالها نمیفهمیدم مادر و پدرم چطوری شده که با هم ازدواج کردهاند. مادرم کلارک گیبل آمریکایی را دوست داشت، ولی پدرم شکل چارلز برانسونِ نیمهلیتوانیایی، نیمهآمریکایی بود. ولی عجب سروزبانی داشت! معروف بود به اینکه مار را از سوراخ میکشد بیرون. گاهی که مادرم خیلی بهش زور میگفت، تا سرِ او را از دور میدید زیر لب میغرید: «اژدهای خوشگل بالدار من»، بعدها فهمیدم منظورش تحقیر سر و شکل یا رفتار او نبوده، بلکه لجاجتش را مقایسه میکرده با مارهایی که با زبانش از سوراخ میکشیده بیرون. پدرم میدانست مادرم در دورهٔ دبیرستان عاشق معلم موسیقی مدرسهاش بوده. من بعدها آن ویولونیست را دیدم. بر خلاف تصورم هیچ شباهتی به کلارک گیبل آمریکایی نداشت و بیشتر شبیه ژان پل بلموندو، هنرپیشهٔ فرانسوی، بود؛ با آن دماغ پخ قشنگ و مردانهاش. در این فضا و مکان گاهی مادرم به پدرم طعنه میزد که: «سلسبیل هم شد جا! چرا مرا نمیبری تجریش؟» پدرم میگفت: «با کدام ریش بروم تجریش؟» پدرم ریش نداشت. روبهروی خانهٔ ما مدرسهای بود که حالا بهدلایلی اسمش را میگذارم خامسی، مدیرش آقای معممی بود با ریشی توپی و نعلین زرد و من فکر میکردم خانهاش تجریش است. بعدها فهمیدم اتفاقاً تجریش بود.
تا کلاس سوم در آن دبستان بودم. شرح کلاس چهارم و پنجم را طی داستانی کوتاه نوشتهام. کلاس هفتم رفتم دبیرستان سیدجمالالدین اسدآبادی، نزدیک میدان رشدیه. سپس دبیرستان بامداد خیابان محمدرضا شاه که حالا شده جمهوری اسلامی. کلاس هشتم بهجای موضوع انشای بهار دلانگیز و پاییز غمانگیز، با کمک ماکسیم گورکی، نویسندهٔ روسی، داستانی نوشتم دربارهٔ مادری فداکار که خون خود را فروخت و فرزندش را از مرگ نجات داد. حالا نگو این حادثهٔ ادبی میمون مصادف شده با جد و جهد مادر شاه و فرح برای برپایی یا تخصیص روز مادر در ایران. پای انشای من از گلیم قدمایی دبیرستان بیرون رفت و تا منطقهٔ آموزش و پرورش دراز شد و گُل کرد. این حوادث همزمان بود با آمدن جانسون، رئیسجمهور آمریکا، به ایران. آنزمان فکر میکردم چون جانسون پیر است و همصحبت مادر شاه و فرح، و انشای من بابت روز مادر جایزه برده و از مرزها فراتر رفته، ممکن است این وسطها دری بهتختهای بخورد و طی ملاقات جانسون با ملکهٔ مادر، وقت ملاقاتی هم به من بدهند. آنسال با همین افکار و اشتغالات فکری همراه درست کردن روزنامههای دیواری متعدد رفوزه شدم. البته کلاس دوم دبستان هم بهدلیل اشتغال به کفتربازی و سگوگربهبازی رفوزه شدم. این در حالی بود که همهٔ بچههای فامیل در دورهٔ ابتدایی شاگرد اول میشدند. مادرم برای اینکه خودش را از تک و تا نیاندازد، با دماغ بالای همیشگی میگفت: «جوجه را آخر پاییز میشمارند.» یادش گرامی، من هنوز نمیدانم آخر پاییز او کِی از راه میرسد.
باری، کلاس نهم در دبیرستان مروی ثبت نام کردم. هر روز با اتوبوس یا دوچرخه و خیلی وقتها که با پول توجیبیام کتاب خریده بودم، از خیابان سلسبیل پیاده میکوبیدم تا خیابان ناصرخسرو. دبیرستان مروی دو هزار و سیصد شاگرد داشت. معدن شاگردهای زرنگ بود و در کنکور سراسری شانهبهشانهٔ دو دبیرستان دولتی دیگر، یعنی دارالفنون و البرز پیش میرفت. من هم هر سال با تکماده قبول میشدم. در عوض مثلاً میدانستم آلبر کامو، ژان پل سارتر و ژان ژنه کجای جهان ایستادهاند. آنجا سه نمایشنامه نوشتم و خودم در دو تا از آنها به کارگردانیِ دکتر ایرج امامی بازی کردم. با اینکه برای خودم خرس گندهای شده بودم، هنور روزنامه دیواری ششمتری درست میکردم، گهگاه اخبار فرهنگی-هنری مدارس را میدادم به روزنامههای عصر یا شعر فروغ می خواندم سر کلاس. در سال ۱۳۴۶ بهعضویت هیئت تحریریهٔ سالنامهٔ دبیرستان درآمدم. سالنامهای درست کردیم که در آن استانیسلاوسکی از تئاتر میگفت و مرتضی ممیز از گرافیک. مصاحبهای هم کردم با نادر نادرپور، شاعر معروف و پرآوازهٔ آن روزگار. در آن مصاحبه فهمیدم او همراه چند شاعر و نویسندهٔ ضدِدولتی و ضدِسلطنتی در برپایی کانون نویسندگان ایران مشارکت فعال داشته است و… آن سالنامه در مسابقات سراسری روزنامهنگاری دبیرستانها اول شد. از دست وزیر آموزش و پرورش وقت، خانم فرخرو پارسا، جایزه گرفتم، همچنین از مدیر مؤسسهٔ انتشاراتی عطایی که آن روزگار برای خودش برو و بیایی داشت. پس از دریافت جایزه، تئاتر و روزنامهنویسی را گذاشتم کنار و رفتم طرف داستاننویسی. اما بهقول شاملو… / خود نه از امید رَستم نی ز غم وین میان خوش دستوپایی میزنم / که من میزدم. سرانجام یک سال دیگر رفوزه شدم و در سال ۱۳۴۹ بعد از شکست مفتضحانه در کنکور سراسری، هر چه به پدرم گفتم در کنکور مدارس عالی شرکت کنم و یک لیسانسی چیزی بگیرم، به عربی جواب میداد: «فلوس ماکو» یعنی پول ندارم. مخصوصاً نداد تا مثلاً سر من بخورد به سنگ و دست از افکار بچهگانه یا حواسپرتیهای مزمن بکشم.
در نتیجه جزو سپاه ترویج و آبادانی، با یک دیپلم قراضهٔ جگر زلیخایی رفتم پادگان کرج دورهٔ آموزشی. از آن دورهٔ ششماهه فقط یادم است با دو شاعر جوان آن روزگار، هوتن نجات و شهرام شاهرختاش آشنا شدم و گاهی تا صبح مبادلهٔ معلومات و رفع مجهولات میکردیم و بقیه هیچ و پوچ. در تقسیمبندی افتادم شهر سردشت، منتهیالیه استان آذربایجان غربی و مستقر شدم در روستایی کردنشین در نوار مرزی ایران و عراق. مثلاً رفته بودم طبق معلومات جزوهها به کشاورزان آن منطقه که عمدتاً توتونکار بودند، یاد بدهم مثلاً گندم یا خیار را چطوری بکارند. که خودم کاشتم، ولی هیچکدام رنگ طبیعی به خود نگرفت. فضاحت وقتی به اوج رسید که خیارهای مزرعهٔ نمونهٔ من شد اندازهٔ کدو تنبل و زردِ زرد در آمد. در نتیجه رفتم کمک معلم تبعیدی آموزش و پرورش. آن مدرسهٔ روستایی یک کلاس داشت از مقطع اول تا چهارم یا پنجم دبستان. آنجا موفق شدم، یعنی خودم را پیدا کردم. نمیدانم چهجوری کردی و فارسی را در هم میآمیختم که همهٔ بچهها و والدین راضی و خوشحال بودند. من هم جان تازهای گرفتم. تا آنکه از ادارهٔ کشاورزی و ژاندارمری اخطاریه آمد که با روستاییها قاطی نشوم. من ماندم و خودم و خودم و برف و سرمای شدید آن منطقه. پس از واکسیناسیون مرغها و خروسهای روستاهای اطراف شروع کردم به خواندن و نوشتن و نوشتن و خواندن. علاوه بر جزوههای کنکور، رمانهای قطور و سنگینی میخواندم که اگر هر کدام از دستم میافتاد، استخوان پایم را قلم میکرد. آنسال چنان زمستان سختی شد و چنان برفی میبارید که اگر با هلیکوپتر برای روستاییها از جمله روستایی که من در آن بودم، نفت و غذا نمیآوردند از سرما و گرسنگی میمردیم. اعتراف میکنم که هنوز هم از سفیدی مطلق برف میترسم.
با پایان سربازی در سال ۱۳۵۱ با دست پر برگشتم تهران. سال ۱۳۵۲ در رشتهٔ علوم سیاسی قبول شدم. در حالیکه مرتب داستان مینوشتم، گاهی درس هم میخواندم. در سال ۱۳۵۳ مجموعهاای از داستانهایم را جمعوجور کردم و حالا تازه اول مصیبت بود. دماغ من هم اول مثل مادرم که تازه آمده بود سلسبیل، بالا بود. منتظر انتشاراتی گالیمار نبودم، ولی منتظر انتشاراتی امیرکبیر بودم. هرچند، وقتی ناشران معروف جلوی دانشگاه جوابم کردند، اولین ضربه خورد تو ملاج توهمات دور از واقعیت من. رفتم طرف ناشران شاهآبادی. اما آنجا هم هیچیک نتوانستند آثار پرارزش مرا درک کنند. سرانجام با کمک هوتن و شهرام از خیابان ملت سر درآوردم و انتشاراتی سکه. روحیه چنان دربوداغون بود که کلاهم را انداختم بالا که سر و کارم به بازار بینالحرمین و تیمچهٔ حاجبالدوله نیافتاده تا کتابم کنار مفاتیحالجنان چاپ شود. سرانجام مجموعه داستان «درهٔ هندآباد گرگ داره»، پس از سانسوری جانانه در سال ۱۳۵۴ بهچاپ رسید. با همین دستاورد ناقصالخلقه، رفتم خواستگاری همسرم که گهگاه شعر میگفت و از دورهٔ سربازی ملاقات و مکاتباتی داشتیم. او گفت: «قَبِلْتُ جناب نویسنده، بهشرطی که مثل خودم کار و شغلی داشته باشی.» و من تازه یادم آمد که یک کرد قدمایی باید کمک حال همسرش نانآور خانه باشد. راستش من آدم خوشاقبالی هستم. در همان سال ۱۳۵۴ که عقد کردیم، در سازمان بازنشستگی کشوری هم استخدام شدم. یعنی در سال ۱۳۵۴ من هم کتابم چاپ شد، هم ازدواج کردم و هم رفتم سر کاری که هیچ ربطی به رشتهٔ تحصیلیام نداشت، ولی بهدلیل ارتباط با مردم دوستش داشتم.
کتاب اول، شناسنامه یا برگ ورودم شد به محافل و مجامع ادبی. کتاب بعدی به نام «از ما بهتران»، پس از آشنایی با اکثر اهل قلم و اعضای کانون نویسندگان آن روزگار توسط انتشارات رواق شمس آلاحمد و در سال ۱۳۵۷، در بحبوحهٔ انقلاب، منتشر شد و بهقول قدما گل کرد. منوچهر آتشی شاعر معروف در روزنامه تیتر زد: «نویسندهای ظهور کرده است.» و من بیآنکه به ریش بگیرم و بروم تجریش، با دومین کتاب تقاضای عضویت در کانون نویسندگان دادم. تقاضای من توسط نویسنده و مترجم نامدار، محمود اعتمادزاده، بهآذین و چند تن دیگر در همان سال ۱۳۵۷ پذیرفته شد و من نشستم کنار کسانی که سالها در آرزوی دیدارشان بودم. سال ۱۳۵۸ همراه عاطفه گرگین، همسر خسرو گلسرخی، بازرس کانون شدم و چند ماه بعد مسئول امور مالی و سپس در سال ۱۳۵۹ سردبیر فصلنامهٔ «برج» و سال ۱۳۶۰ آقایان چماقداران روبهروی دانشگاه ریختند و درِ کانونِ مستقر در خیابان مشتاق را بستند. محل کانون را من و دکتر باقر پرهام اجاره کرده بودیم. شرح گرفتاریهای ما و بیرون آوردن مدارک در جلد چهارم و پنجم تاریخ جنبش روشنفکری ایران بهچاپ رسیده است و من دیگر به آن نمیپردازم.
آری و باری، پس از تعطیلی کانون ما جمعی از داستاننویسان عضو کانون همراه زندهیاد هوشنگ گلشیری جلسات داستانخوانی «پنجشنبهها» را پایهریزی کردم که پنج سال دوام یافت و طی آن مدت سه مجموعه داستان آماده کردیم که فقط یکی از آنها منتشر شد و دو جلد دیگر تبدیل به مقوا شد. در سال ۱۳۶۳ سردبیر جُنگ فرهنگی-ادبیِ «مس» شدم که متأسفانه سه سال در ارشاد ماند و سرانجام همراهِ مجموعه داستان «بازنشستگی و داستانهای دیگر»، در سال ۱۳۶۶ منتشر شد. دو داستان مرغدانی و بازنشستهٔ این مجموعه نقطهٔ عطفی بود در کارنامهٔ من. سپس رمان «رعد و برق بیپایان» و «نقش پنهان» را در سال ۱۳۷۰، گفتوگو با شاملو، دولتآبادی و اخوان را در سال ۱۳۷۲ و سپس مجموعه داستان «چشم دوم» را در سال ۱۳۷۳ منتشر کردم و در همان سال جزو هشت نفری بودم که از طرف جمع مشورتی کانون، متن ۱۳۴ نویسنده یا «ما نویسندهایم» را منتشر کرد که بحث آن به پِنِ جهانی (PEN International) کشیده شد. در سال ۱۳۷۵، جزو گروه بیست و یک نفری بودم که به دعوت انجمن نویسندگان ارمنستان، راهی آن کشور شدیم و همگان میدانند چه اتفاقاتی افتاد و برای هر یک از ما بیست و یک نفر چه عواقبی در پی داشت. من بخشهایی از آن را در سال ۱۳۸۴ در یک تور فرهنگی در تورنتو و مونترآل و ونکوور خواندم و در مجلهٔ شهروند به چاپ رساندم.
نیمنگاهی به تاریخ جنبش روشنفکری ایران
اگر بخواهم محتوای اندیشگی جنبش روشنفکری ایران را در یک جملهٔ کوتاه بیان کنم، مضمون و محتوای آن این خواهد بود که اعضای این جنبش، نظامهای مستقر در ایران را لایق حکومت بر ایران با آن پیشینهٔ زبانی و فرهنگی غنی، نمیدانستند. ایدهآلی متعالی از فرهنگ و هنر و روابط مردمی در نظر داشتند و دارند و در پی تحقق آن تلاش کرده و در راه آن حتی جان باختهاند. اگر زیاد دور نروم، شاید بتوان جنبش روشنفکری ایران را نخست به آن جمعی نسبت بدهم که پیش از جنبش مشروطه به فرنگ رفتند و پس از تحصیل و سرک کشیدن به نهادهای مردمی با خود سوغاتیهایی آوردند که گویی نگاهی تازه بود به هستی. چرا که دیدن جهانی دیگر، چشم تحصیلکردهها را باز کرد و روشنفکران با دیدن تفاوتها و تلقیهای گوناگون از این هستی به فکر افتادند و آرامآرام زمزمهها در گرفت و این پروژهٔ روبهپیشرفت، رسید حوالی مشروطهخواهی مردم و نگارشِ قانونی مدون با محتوای حُریت و مساوات برای عموم، اهمیت دادن به فرد و اختیار یافتن تشکیل و تشکلِ دستهجات و احزاب و روشن شدن وضعیت تکتک افراد با قدرت سیاسی و جایگاه دین و حکومت. آنها مباحثی چون تغییر نظم موجود بهسوی هرچه بهتر شدن زندگی روزمره ، شک به همهچیز، پذیرا نبودن قدرت قاهرهٔ سلطنت، مطلقیت یا قطعیت و مخالفت با هرگونه استبداد فکری و سیاسی و دینی را سرلوحهٔ وظایف خود قرار دادند و در نقش ضمیر هوشیار جامعه، دورنمای اجتماعی را دیدند که الگوی واقعی آن غرب بهویژه کشورهای اروپایی بود.
این نگاه بهرغم ضعفها والتقاطها و بدفهمیها با همین مجموعهٔ فکری تا رسیدن رضا شاه به قدرت توانستند مباحثی چون اندیشهٔ اجتماعی نو را رواج دهند. آگاهی دربارهٔ جدایی دین از سیاست یا حکومت، آزادی و دموکراسیخواهی برای ملت، استقلال و حاکمیت ملی و مردمی، ارزش نهادها و جایگاه فرد در روابط اجتماعی از طریق همین دست روشنفکران به جامعهٔ ما راه یافت و باعث شد جنبش روشنفکری قوام یابد. حداقل این بود که دیگر از طریق متون مذهبی و ادبی، آنهم بهصورت اخلاقیات قدمایی، سراغ حل معضلات اجتماعی و مسائل انسانی نرفتند. با تأسیس وزارت دادگستری و آموزش و پرورش، سعی کردند با اندیشههای نو مشکلات جدید و نو خود را از پیش رو بردارند. در این میان، نقش روشنفکران در رابطه با حرکت در عرصهٔ فرهنگ و هنر، بهویژه ادبیات بسیار مؤثر و تعیینکننده بوده است. داستاننویسی جدید، شعر نو، نمایشنامههای اقتباسشده از فرنگ و رواج دیگر گونههای ادبی خلاقه، دگرگونیهای پایداری ایجاد کردند. هنر و ادبیات از نظر اسلوب و جهانبینی هنری راههای تازهای پیمود و از تأثیر مذهب و سنت فاصله گرفت و به معیارهای غربی نزدیک شد. مجموعهٔ این خواستهها در پیوند با مسائل اجتماعی و در دورهٔ سازندگی آمرانه و دیکتاتورمآبانهٔ اقتصادی و عمرانی رضاشاهی، جنبههای عینی نیز مییافت که در گسترش و دگرگونی ذهنی جمع کثیری از شهرنشینان بسیار مؤثر بوده است.
در این یادداشت گذرا، سعی شده چندان روی مشکلاتی که دستگاههای حکومتی و مذهبی از دیرباز تاریخ تاکنون سر راه پیشرفت بهسوی تحقق آزادی بیان و اندیشه، و دموکراسی ایجاد کردهاند، اشارهای نشود. چرا که همواره سرکوب و سانسور رسمی و غیررسمی بالای سر روشنفکران و دگراندیشان بوده و مثنوی هفتاد من است. فقط گفتنی است روشنفکران فرهنگی و هنری و بهطور اختصار اهل قلم به بهانههای مختلف از جمله توهین به مقامات حکومتی و مملکتی و مذهبی تحت فشار و حبس و آزار و اذیت قرار گرفتهاند. نگاه کنید به همان جنبش یا انقلاب مشروطه که با قتل شخصیتهایی چون جهانگیرخان صوراسرافیل و ملکالمتکلمین و زندانیشدن علیاکبر دهخدا همراه بود. سپس در عصر رضا شاه، میرزاده عشقی و فرخی یزدی و سپس زندانی کردن پنجاه و سه نفر که برای اولین بار بحث سوسیالیسم را به میان کشیدند که در پی آن مرگ تقی ارانی و زندانی شدن نویسندهٔ نامدار، بزرگ علوی، را به همراه داشت.
پس از خروج رضا شاه در شهریور ۱۳۲۰ با آنکه هنوز حضور محرمعلی خان سانسورچی در عرصهٔ قلم احساس میشد، جنبش روشنفکری ایران فضای نسبتاً بازی برای تنفس و فعالیت یافت که بخشی از آن همراه ملیشدن صنعت نفت و قدرتگیری جبههٔ ملی تجلی یافت. اما آنقدر بر پیکر نحیف این جنبش ضربه نشانده بودند که توان اثرگذاری اساسی از آن سلب شده بود. اما آنان از پا ننشستند. در این دوره روشنفکران اهل قلم که بیشتر نقش روشنفکران سیاسی را در احزاب ایفا میکردند، تلاشهایی برای شکلدهی تشکلها و انجمنهای مستقل انجام دادند و جمعهایی را در عرصهٔ فعالیتهای فرهنگی و هنری شکل دادند. نگاه کنید به نوشتههای پراکنده در خصوص حزب توده، جبههٔ ملی، جریان نیروی سوم خلیل ملکی که جلال آلاحمد و جمع کثیری از نویسندگان و شاعران و مترجمان در آن فعالیت میکردند.
کانون نویسندگان ایران
مهمترین رخداد فرهنگی هنری عصر محمدرضا شاه برگزاری نخستین کنگرهٔ نویسندگان ایران در چهارم تیرماه ۱۳۲۵ شمسی بود. این کنگره اگرچه شکلگیری و برپاییاش متأثر از روابط سیاسی ایران و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق و حزب تودهٔ ایران بود، اما ماهیت «ادبی» بومی یافت و نتایج فرهنگی بسزایی داشت. جدا از بحث و گفتوگو و نقد دربارهٔ گونههای مختلف ادبی، گردهمایی جمعی با گرایشهای مختلف سیاسی و فرهنگی، خود گامی ارزشمند بود در مبحث مشق دموکراسی. چرا که نطفهٔ شکلگیری کانون نویسندگان ایران را گذاشت. حضور شخصیتهای ادبی چون صادق هدایت و نیما یوشیج و دکتر پرویز ناتل خانلری نقطهٔ اوج این رویداد فرهنگی بود. اما افسوس که بهدلایل طرح مسائل اجتماعی و درگیری سیاسی ناشی از ملیشدن صنعت نفت و غالبشدن جو سیاسی بر جامعه و سرانجام کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سپس بهدلیل بگیروببندهای بیشازحد، تشکیل کانون نویسندگان ایران به یک آرزو بدل شد. اما سرانجام در تیرماه ۱۳۴۶، این آرزو تحقق یافت. منشور و اساسنامهای نوشته شد که از ذکر مفاد آن درمیگذرم و فقط اشاره میکنم به اینکه در جلسات اولیه احمد شاملو، رضا براهنی، محمود اعتمادزاده، بهآذین، جلال آلاحمد، سیمین دانشور، غلامحسین ساعدی، سیاوش کسرایی، فریدون تنکابنی، نادر نادرپور و چند شخصیت ادبی دیگر در آن حضور داشتند. در آن جلسات نادر نادرپور بهعنوان سخنگو انتخاب شد. کانون طی پنجاه و دو سال گذشته فراز و نشیبهای فراوانی را پشت سر گذاشته که شرح آن در این مجال نمیگنجد. فقط اشاره میکنم به هجومهای مکرر و مهیب چماقدارانِ آشکار و پنهان تا آن را در نطفه خفه کنند. واقعهٔ مهم تخته کردن درِ کانون در سال ۱۳۶۰ و فشار روی نویسندگان و شاعران عضو کانون، باعث شد جمع کثیری از اعضای کانون ناگزیر به فرار و مهاجرت شدند و عنوان تبعیدی گرفتند. در مجموع کانون نویسندگان ایران طی حیات پنجاه و دو سالهاش،فقط سه سال از تیرماه ۱۳۵۷ تا خرداد ماه ۱۳۶۰ جا و مکان مشخصی داشته است. بقیه هر چه بوده در خانهها بوده و اکثراً مخفیانه. اما صدا و آوازهٔ آن بهعنوان دموکراتترین نهاد فرهنگی و ادبی ایران در سراسر جهان شناخته شده است. گفتم بزرگترین ضربه به کانون در عصر جمهوری اسلامی، مهاجرتِ اغلب اعضا بود. از بین کسانی که ماندند نام سعید سلطانپور، احمد میرعلایی، غفار حسینی، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده هنوزا هنوز میدرخشد. خواهش میکنم به احترام آنها سکوت نکنید، کف بزنید.
پس از آنکه استاد محمدعلی متن سخنرانی خود را برای حضار خواند، تنفس اعلام شد. و بعد از تنفس، ایشان طبق قولوقرار ابتدای جلسه، ماجرای سفر ارمنستان و «اتوبوس منحوس» را بدین شرح تعریف کرد:
«طی صحبتی بین دو سه نفر از دوستان نویسندهٔ ما بههمراه آقایی ارمنی که استاد دانشگاه بوده، آن آقای ارمنی پیشنهاد داده بود که بیایید بروید ارمنستان و با انجمن نویسندگان ارمنستان دیداری تازه کنید. بعد صحبت این شده بود که اگر قرار بر ارسال دعوتنامه است، چرا دیگر نویسندگان کانون نباشند و از آنجا، آن سه چهار نفر رفتند سراغ منصور کوشان – که پیش از آن و سال قبل از آن در ماجرای بزرگداشت نیما یوشیج در ساری، تور لیدر شده بود – تا لیدری این سفر را نیز بر عهده بگیرد. در نهایت انجمن نویسندگان ارمنستان برای ۲۵ نفر از اعضای کانون نویسندگان ایران دعوتنامه فرستاد. دعوتنامهها و پاسپورتها را بردند سفارت ارمنستان، ویزاها داده شد و ما نیز آمادهٔ مقدمات سفر شدیم. ابتدا قرار بر این بود که با هواپیما برویم – این نکتهٔ مهمی است – اما بعد آنها گفتند که ما امکان تقبل چنین هزینهای را نداریم و اگر ممکن است با اتوبوس بیایید و از اینجا ماجرای اتوبوس شروع شد. رفتند پایانهٔ بیهقی (آرژانتین). آنجا قبول کردند که اتوبوسی را برای این سفر در اختیار ما بگذارند. دو روز قبل از سفر از این ترمینال اطلاع دادند که نمیتوانند اتوبوسی در اختیار ما بگذارند و هر چه از آنها سؤال شد که چرا، جواب روشنی ندادند و تنها گفتند که نمیتوانند، چون سفر خارجی مجوز میخواهد و ما آن را نداریم. دوستان پا میشوند میروند پایانهٔ آزادی و میگویند داستان از این قرار است. آنجا قبول میکنند. روزی که ما رفتیم، یعنی ۱۳۷۵/۵/۱۵ وقتی رسیدیم به تعاونی شمارهٔ ایکس، دیدیم که اتوبوسی آنجاست. اتوبوس هیچ آرم خاصی رویش نداشت، ولی آن لحظه ما که قصد سفر داشتیم، به این موضوع توجه نکردیم که روی اتوبوس آرمی هست یا نه، همین که دیدیم آن اتوبوس کنار تعاونی شمارهٔ ایکس است، اطمینان خاطری پیدا کردیم و رفتیم سوار شدیم. از حاشیههایش میگذرم که کی رفت، کی آمد و چه شد، سوار شدیم و با کمال خوشدلی و خوشباوری حرکت کردیم. حالا نگو در فاصلهٔ ترمینال آرژانتین تا استقرار در ترمینال آزادی، آقایان آمدهاند و سوار کار شدهاند، و آن اتوبوس را خارج از ردهٔ اتوبوسهای آن تعاونی، میآورند و کنار آن تعاونی میگذارند، و بعدها کاشف بهعمل آمد که مسئول آن تعاونی گفته بود که من چارهای نداشتم. دوستان نویسنده و شاعر با خوشدلی حرکت کردند. رفتیم سمت رشت تا نصرت رحمانی، بیژن نجدی و مجید دانشآراسته و یک نفر دیگر را هم سوار کنیم و از آنجا برویم بهسمت آستارا و بعد هم بهطرف مرز جلفا. شام خوردیم و چه و چه، تا اینکه رسیدیم حوالی گردنهٔ حیران. من و سپانلو عقب خواب بودیم، بقیه هم خواب بودند و ساعت حوالی چهار و نیم، پنج صبح بود، یعنی هنوز به گرگومیش هم نرسیده بود. ضمناً دو تا از بچههای بسیار دقیق، یعنی منصور کوشان و شاپور جورکش بیدار و نزدیک راننده نشسته بودند و وقتی بعد ما جویا شدیم چرا بیدار مانده بودند، گفتند که این راننده زیر لب به شماها فحش میداد. همینجوری که حرف میزدید و بحثهای روشنفکری میکردید، این مثلاً میگفت «قرمساقها!» خلاصه حوالی پنج صبح بود که آقای رانندهٔ اتوبوس که بعدها معلوم میشود اسمش چیست و رسمش چیست، وارد عمل میشود و ما حس کردیم که اتوبوس تکان میخورد و همین باعث شد که ما بیدار شویم. متوجه شدیم که ایشان از خواب و غفلت دوستان نویسنده و شاعر استفاده کرده و اتوبوس را در قسمتی از جاده که برای توقف اضطراری است، در لبهٔ پرتگاهی نگه داشته و خودش پریده پایین و رفته آنسمت جاده ایستاده است. ازش پرسیدند چرا این کار را کردی، گفت خوابم برده بود. تعدادی ماشین هم نگه داشتند و پرسوجو کردند و همین جواب را شنیدند و قضیه خیلی عادی بهنظر میآمد. بعد دوستان رفتند و آوردندش و دوباره نشست پشت فرمان. و تنها زنی که همراه ما بود، یعنی فرشته ساری، رفته بود پشت اتوبوس ایستاده بود و به او میگفت عقب عقب بیا، من دارم نگاه میکنم. راننده اول کمی عقب آمد، ولی دوباره رفت جلو بهطرف قسمت توقف اضطراری جاده و سمت دره، و در جایی ایستاد که حتی جلوتر از بار قبل بود، بهطوریکه چرخ سمت شاگرد راننده در هوا چرخ میخورد، و بعد مدارکش را برداشت و دوباره پرید پایین و رفت آنسمت جاده ایستاد. اینبار دیگر دوستان نویسنده و شاعر رودربایستی را کنار گذاشتند و همگی هجوم بردیم بهطرفش و پرسیدیم «آخر تو چهکارهای؟»، حتی دو تا از دوستان جوانتر رفتند بهطرفش که با او گلاویز شوند و او گفت، «به من دست بزنید، بدبختتان میکنم.» که ما تازه فهمیدیم طرف چهکاره است. تا آنجا جماعتی خوشخیال و دموکراتمنش و… بودیم و کلی گفته و خندیده بودیم تا خوابمان برده بود. خلاصه، ما دیگر سوار نشدیم. پلیس راه و ژاندارمری آمد و بعد پلیس امنیت ملی آمد. یکی دو نفرشان آمدند نزدیکتر و سپانلو و فرج سرکوهی را صدا کردند. حالا نگو اینها یکی دو هفته قبل در ماجرای سفارت آلمان – که این خود ماجرای مشهوری است – بههمراه سیمین بهبهانی و گلشیری و… به بهانهٔ مشروبخواری و تریاکی که در جیب گلشیری انداخته بودند، دستگیر شده بودند. خلاصه، گویی که خود نمیدانند موضوع چیست، از این دو نفر جویا شدند که چه شده است. در نهایت ما را با مینیبوسی که رانندهاش بعدها مشخص شد از اطلاعاتیها بوده، فرستادند ژاندارمری، و اتوبوس هم که ما گفتیم سوارش نمیشویم، دنبال ما آمد. در ژاندارمری که مانند زندان بود، سه چهار ساعتی نگذاشتند ما حرکت کنیم. آنجا پرسشنامههایی پر کردیم و معلوم شد چنین نیست که ما را رها کنند و ما پاسپورت و ویزا بهدست خودمان را به آنطرف مرز برسانیم، و فهمیدیم که موضوع خیلی جدی است.
آنجا گفتند که ما اتوبوس شما را گشتهایم، یک کیلو تریاک در فلاسک آبتان پیدا شده و ۲۱٬۰۰۰ دلار پول که حتماً میخواهید ببرید بدهید به داشناکهای ارمنستان، حالا بماند که بین ما ارمنیای هم نبود. خلاصه آنجا به ما گفتند که فعلاً جرممان این است! حواشیاش را میگذرم… بعد رسیدیم آستارا، زندان سپاه پاسداران آستارا. آنجا باز پرسشنامههایی پر کردیم؛ پرسشنامههایی متعدد، حدوداً از ساعت ۲ بعدازظهر تا ۸ شب داشتیم پرسشنامه پر کردیم. سؤالات بیربطی هم بود. مثلاً یکی را الان بهخاطر دارم و آن اینکه «نظر شما راجع به اتحادیهٔ اروپا چیست؟» دوستان نویسنده و شاعر میخندیدند که ای بابا، اتحادیهٔ اروپا را چه کار به ما که کار ادبی میکنیم! اما میگفتند خیر، باید جواب بدهید. خلاصه گشنه و تشنه، جوابها را از روی دست یکدیگر نوشتیم. حتی برای دستشویی رفتن، یک نفر آنجا ایستاده بود و باید آفتابه را از دست او میگرفتیم. بالاخره شام برایمان چلوکباب آوردند و خودشان هم سه چهار نفری در گوشهای نشستند با ما به شام خوردن. ما با قاشق و چنگال میخوردیم و آنها با دست، گویی میخواستند به ما بگویند که شماها چاتانوگایی هستید و ما مردمی. بههر حال، صبح شد و ورق برگشت. ورق برگشت و به ما گفتند که شماها آزادید که بروید و برگردید تهران. گفتیم ما به برنامهای دعوت شدهایم، پوستر چاپ کردهاند، عکسهای ما را چاپ کردهاند، گفتند نگران اینها نباشید، ما همه را درست میکنیم. حالا، ما جرئت نمیکنیم اتوبوس سوار شویم. هر کسی چیزی گفت و نهایتاً تصمیم گرفتیم برویم به ترمینال اتوبوس آستارا و مینیبوسی را یواشکی انتخاب کنیم. بالاخره سوار مینیبوسی شدیم و راه افتادیم و برگشتیم. خلاصه، بعدها در مصاحبهها به ما گفتند و مشخص شد که این ماجرا مربوط میشد به آن متن ۱۳۴ نویسنده یا «ما نویسندهایم» که ما در سال ۱۳۷۳ یعنی دو سال قبل از آن نوشته بودیم. در واقع کینهٔ آن متن با آنها بود. و ما داشتیم یک اساسنامهٔ جدید مینوشتیم با توجه به شرایط روز، که نصفه نیمه مانده بود و گفتیم تا شرایط بدتر نشده، جلسهای بگذاریم و این اساسنامه را تمام کنیم. رفتیم خانهٔ منصور کوشان که اساسنامه را بنویسیم و نوشتیم هم، منتها آمدند آنجا و دوباره ما را گرفتند و چشمبسته بردند جایی که بعد فهمیدیم روبهروی لوناپارک بود. خلاصه آنجا دوباره در اتاقکهایی ما را مورد سؤال قرار دادند که بعد از برگشتن چهها کردهایم و کلی سؤال و جواب دیگر. بههر حال، این رئوس مطالبی بود که به ماجرای اتوبوس منحوس مربوط میشد و در واقع من از ذکر مصیبتهایش گذشتم. خلاصه آنکه بعد از ماجرای اتوبوس و آن شب خانهٔ کوشان، و ماجراهایی که برای فرج سرکوهی پیش آمد، یکی دوسالی دیگر بچهها نتوانستند دور هم جمع شوند تا اینکه رسیدیم به سال ۷۷ که ماجرای قتلهای زنجیرهای پیش آمد، و تا اینکه مهاجرانی، وزیر ارشاد خاتمی آمد. مهاجرانی آمد و گفت که شنیدهام چنین اتفاقاتی برای شما پیش آمده و بعد به سیمین بهبهانی مجوز داد که دوستان کانون میتوانند آنجا جلسه داشته باشند و برای مدتی بچهها توانستند با آن دستخط آقای مهاجرانی، نشستهایی را در خانهٔ سیمین بهبهانی داشته باشند.»
پس از شنیدن خلاصهٔ ماجرای سفر ارمنستان از زبان استاد محمدعلی، حدود ۱۵ دقیقهٔ آخر این نشست به پرسش و پاسخ گذشت که بهدلیل محدودیت صفحات، از درج آنها معذوریم.