همسایگان (۸) – متفاوت

مژده مواجی – آلمان

بعد از کار دخترم را از مدرسه به خانه آوردم. کوله‌پشتی سنگینش را به‌دست گرفتم و با هم پله‌ها را به آپارتمانمان در طبقهٔ سوم بالا رفتیم. نزدیک در خانه که رسیدیم، نگاهی به در آپارتمان روبروی خانه‌مان انداختم. در سفید چوبی آپارتمان با چارچوبش خیلی فاصله گرفته بود و تکه‌های رنگ سفید در روی پادری جلو در ریخته بود. همسایه‌‌مان دو ماه بود که به اسپانیا رفته بودند و کسی خانه نبود. به‌نظرم وضعیت عادی نیامد. دخترم را در خانه گذاشتم و به طبقهٔ هم‌کف رفتم. زنگ در خانهٔ خانم هرمن را زدم. می‌دانستم که او از همهٔ افراد ساختمان خبر دارد. پترا، خانم نظافتچی منزلش، در را باز کرد. موضوع را برایشان تعریف کردم. کمی آشفته بودم. خانم هرمن بیش از من خبری از آن‌ها نداشت. پترا با من به طبقهٔ سوم آمد. او نیزهمان حدسی را زد که من زده بودم… 

* * * * *

همه کنجکاو بودند که تازه‌واردان به آپارتمان روبرویی ما را بشناسند. این‌بار ترکیبی متفاوت بود. دو تا زن بودند؛ کلارا و ویکتوریا. اولی ایتالیایی بود. از جزیرهٔ ساردینیا. قد و قامتی کوتاه داشت با موهای کوتاه سیاه‌رنگ. برنامه‌نویس شرکت اچ‌پی بود و از توی خانه کار می‌کرد. آلمانی را دست‌وپا‌شکسته صحبت می‌کرد. دومی آلمانی بود، از شهر کلن. قدبلند با اندامی ورزشکار. بسکتبالیست قدیمی تیم جوانان شهرش. در بخش بازاریابی شرکت ماشین‌سازی فولکس واگن شاغل بود و اغلب به مأموریت‌های خارج از کشور می‌رفت. به زبان‌های زیادی مسلط بود، اما با کلارا ایتالیایی صحبت می‌کرد.

همسایه‌های مسن و محافظه‌کار ساختمان، خیلی زود با این ترکیب متفاوت کنار آمدند. تازه‌واردها مهربان بودند و آماده کمک کردن به بقیه. همسایگان آن‌ها را همان‌گونه که بودند، پذیرفتند. برایشان فقط مهم بود که قوانین ساختمان را رعایت کنند. دربارهٔ آنچه در حریم خصوصی‌شان می‌گذشت، بی‌خیال بودند. تنها مرد نظافتچی ساختمان که قبل از ظهر روزهای سه شنبه پله‌ها را تمیز می‌کرد، حوصلهٔ آن‌ها را نداشت و با بی‌رغبتی به آن‌ها نگاه می‌کرد. 

آ‌ن‌ها سلام و حضور خود را با بیسکوئیت‌های کوچکی که در نایلون‌های زرورقی با روباهانی رنگی پیچیده بودند و به دستگیره‌های همسایه‌ها بستند، به همه اعلام کردند. شاید خودشان نیز دل‌نگران پذیرفته شدن بودند. در اقلیت بودند و دنبالِ مورد تأئید قرار گرفتن. بعد از مدتی کوتاه، ورودشان به ساختمان و تولد پسرشان را با هم جشن گرفتند. پسری که با لقاح مصنوعی در کلینیکی در اسپانیا در تن ورزشکار ویکتوریا جان گرفته بود. مهمانی‌شان شلوغ بود. همسایه‌ها، دوستان و خانواده آنجا بودند. والدینشان با خود انبهٔ خشک‌کرده و انواع پنیر آورده بودند که روی میز‌ها چیده شده بود. خانم هرمن هدیه‌ای را برای پسرشان تهیه کرده بود که از طرف تمام ساکنان ساختمان به آن‌ها داد.

* * * * *

پترا سریع به پلیس تلفن زد. پلیس شماره تلفن یکی از دوستانشان را پیدا کرد که با آن‌ها تماس بگیرند. آن‌ها در اسپانیا انتظار به دنیا آمدن فرزند دومی بودند که مجدداً با لقاح مصنوعی در تن ورزشکار ویکتوریا جان می‌گرفت. تمام خانه‌شان به‌هم ریخته بود. انگار بمب انداخته بودند. قبل از ظهر روز سه‌شنبه یادگاری‌های آن‌ها، زیورآلات مادربزرگ و هارد اکسترنال محتوی عکس‌های خصوصی‌شان، ناپدید شد.

* * * * *

ویکتوریا مأموریت جدیدی در چین گرفت و آن‌ها راهی آنجا شدند. بدون یادگاری‌هایشان. یادگاری‌هایی که قابل جایگزین نبودند و در قبل از ظهر سه‌شنبه روزی که هیچ‌کدام از ساکنان ساختمان در خانه‌هایشان نبودند، دزدیده شده بودند. آن‌ها چالش‌های زیادی در انتظارشان بود. چالش‌های جدیدی در زندگی؛ نه تنها در محیط کار، بلکه در پیرامونشان برای پذیرفته شدن.

ارسال دیدگاه