این مطلب در شمارهٔ ۸۵ رسانهٔ همیاری، ویژهنامهٔ زندهیاد علیرضا احمدیان، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این ویژهنامه اینجا کلیک کنید.
سیما غفارزاده – ونکوور
و رفت تا لب هیـــچ
و پشت حوصلهٔ نورها دراز کشید
و هیــچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقـــدر تنها ماندیــم…
جمعـه، ۲۸ ژوئن ۲۰۱۹، بیتردید یکی از سیاهترین روزها در طول بیش از بیست سال زندگیام در کانادا بوده است… روزی که پس از یک هفتهٔ کشنده، دوستی بسیار عزیز ما را برای همیشه ترک کرد. روزی که آن خبر تلخ، مویی را که واصلِ ما و امید بود، بیرحمانه برید و بر زمینمان کوبید. روزی که بهناگاه فقیر شدیم…
از زمانی که علیرضا را شناختم، مدت زمان زیادی نمیگذرد. شاید نزدیک به سه سال؛ یعنی پاییز اولین سال شروع کار مجله. بار اول صحبتم با او، تلفنی بود. دربارهٔ تهیهٔ گزارش از برنامهای که او نیز در برگزاریاش مشارکت داشت. مکالمهای که در پایان آن گویی با دوستی که سالهاست میشناسمش، خداحافظی میکردم. و آن، تازه زمانی بود که هنوز طرز صحبت کردن پرحرارتش را که با اشارات سر و دست گرمی بیشتری بهخود میگرفت، برق نگاهش را وقتی که از موضوعات مورد علاقهاش حرف میزد و آن لبخند مخصوص را که ترکیبی از هوشمندی و شوخطبعیاش بود، ندیده بودم.
از بهترین خاطراتم با او، حضور در استودیوی کوچکش در ایستگاه رادیویی Spice Radio است. وقتی پاییز سال گذشته قرار بود بهطور مشترک با اندرو ویلکینسون، رهبر حزب بیسی لیبرال و اپوزیسیون رسمی استان، دربارهٔ همهپرسی رفراندوم سیستم انتخاباتی مصاحبه کنیم. من کمی زودتر رفته بودم و تا ویلکینسون برسد، علیرضا مرا به شوشما دات، مدیر Spice Radio، معرفی کرد و بعد کمی با هم گپ زدیم. نزدیک ماه نوامبر بود و برخلاف همیشه تهریشی داشت، شاید برای Movember، و به شوخی با اشارهای به صورتش گفت که بهتر است از او خیلی عکس نگیرم! اندرو ویلکینسون سر ساعت مقرر آمد. طنین صدای رسا و لحن حاکی از اعتمادبهنفس علیرضا هنوز توی گوشم است:
“Andrew Wilkinson, welcome to a joint interview with Hamyaari Media and Review!”
و چه حس خوبی بود اینکه میدیدم علیرضا مانند مصاحبهگران طراز اول و بنام، دولتمردی طراز اول را به چالش کشیده است.
به فاصلهٔ یکی دو هفته، مصاحبهٔ تلفنی با اندرو ویوِر، رهبر حزب سبز بیسی، و سپس جان هورگان، نخست وزیر استان، دربارهٔ همان موضوع، ادامهٔ کار مشترک ما با علیرضا بود. سه گفتوگویی که در نوع خود بینظیر بود، چرا که حتی هیچیک از نشریات انگلیسیزبان نیز چنین مصاحبههایی نکرده بودند.
و آخرین بار علیرضا را در نمایش «خانهٔ برناردا آلبا» دیدم. یک هفته قبل از آن اتفاق بهغایت غمانگیز. روزی که او بر اثر خونریزی مغزی به اغما رفت و ما مبهوت و مستأصل یک هفتهٔ تمام به هر دری زدیم که برگردد. امیر باجهکیان در اقدامی بینظیر به دوستان فراخوان داد تا صدای خود را حین حرف زدن با علیرضا ضبط کنند تا به دست برادرش، حمیدرضا، برساند و او آنها را برای علیرضا پخش کند. به او گفتم که چقدر منتظرم زودتر برگردد تا کار گفتوگوهای مشترک را برای انتخابات فدرال پیش رو، شروع کنیم. اما افسوس که برنگشت. افسوس که مجال علیرضا اندک بود – بماند که او همان مجال اندکش را به تمامی زیسته بود. افسوس که چقدر کارهایش ناتمام ماند. چه ایدههای نابی که ذهن زیبایش از آنها سرشار بود. بود، بود… چقدر برگرداندنِ افعال به گذشته، جان را به لبم رساند. هنوز باور نمیکنم که این یادداشت دربارهٔ علیرضاییست که رفته است. هنوز فکر میکنم شاید فردا صبح بیدار شوم و دریابم که تمام اتفاقات این دو هفته و اندی کابوس وحشتناکی بیش نبوده است… ولی افسوس، افسوس…
علیرضا جان، با اندوهِ عظیم نبودنت چه میتوان کرد؟ بی تو ونکوور دیگر آن ونکوور همیشگی نیست و نخواهد بود. تو رفتی، و حال ثروتمندترینی، چرا که بیتردید تکهای از قلب تمام کسانی که شانس شناختنت را داشتهاند، با خود بردی. و ما در جای آن تکه از قلبمان، تا هستیم، یاد و خاطرهٔ تو را زنده نگاه خواهیم داشت. تو رفتی، و میراثی از خود بهجا گذاشتی که روی چشمانمان خواهیم گذاشت؛ تلاش خواهیم کرد کارهایت ادامه یابد و درسهایی را که از تو گرفتیم به جامعه پس دهیم. اینها تعارف نیست، اینها لفاظی نیست. اینها را تنها من نمیگویم؛ در همین شماره، ۴۲ نفر دیگر نیز که توانستند مطالبشان را به ما برسانند، گفتهاند. بسیار بهتر از من گفتهاند. شمارهٔ ۸۵ نشریهٔ رسانهٔ همیاری تقدیم تو باد!