همسایگان (۵) – در جست‌وجوی خاموشی گورستان و هدیه‌ای نامنتظر

مژده مواجی – آلمان


«تعجب می‌کنم که شما با دو تا بچه به‌جای زندگی کردن در خانه‌ای ویلایی، به آپارتمان اسباب‌کشی کرده‌اید.»

این را با لحنی جدی در اولین روز ورودمان به ساختمان و آشنایی با هم، گفت. بعد از احوالپرسی و معرفی خودمان. 

خانم هرمن از اولین ساکنان ساختمان بود. اولین نسلی که با دو تا دختر کوچکش در خانهٔ نوساز دههٔ شصت میلادی زندگی کرده بودند. از آن زمان پنج دهه گذشته بود. در طبقهٔ همکف تنها زندگی می‌کرد. دخترها دنبال زندگی‌شان رفته بودند و خودش نیز طلاق گرفته بود. حضورش در ساختمان خیلی بارز بود. در تصمیمات مربوط به ساختمان، خودش را شخصیتی مهم می‌دانست. نه‌تنها از اکثر خبرها و رویدادهای همسایگان خبر داشت، بلکه از ساکنان مقیم دیگر ساختمان‌های خیابان نیز بی‌خبر نبود. کمتر از سنش، که حدود هفتاد و چند سال بود، به‌نظر می‌رسید. موهایش را تیره رنگ می‌کرد و تروتمیز لباس می‌پوشید. در اولین برخورد، سفیدبرفی را در ذهنم مجسم کرد. رنگ‌های پولیور و شلوارش هماهنگی کامل داشت. به‌ندرت می‌خندید و همیشه در چهره و چشم‌های آبی‌رنگش از زیر شیشه‌های ضخیم عینک، نگرانی مشهود بود. نگران اینکه شاید اتفاقی بیافتد. نگران سلامتی‌اش بود و به تمام مریضی‌های دنیا در وجودش مشکوک بود. نگران بود که نکته‌ای در نظم و قوانین ساختمان بر خلاف میلش پیش برود. از بالکن خانه‌اش حرکات تمام افراد را زیر نظر داشت. نه‌تنها تفکیک صحیح زباله‌های بازیافتی در زباله‌دانی را کنترل می‌کرد، بلکه به حجم آن‌ها نیز توجه داشت. از پنجرهٔ آشپزخانه‌اش به حیاط چمن‌کاری‌شده نگاه می‌کرد و نگران قد و بالای چمن‌ها بود که همه یک‌اندازه نیستند. هر وقت همسایگان را در راه پله می‌دید، چانه‌اش گرم می‌شد، زیاد سؤال می‌کرد و کنجکاو بود که خبر جدیدی از قلم نیفتاده باشد. من همیشه او را در حالت خمارگونه نگه می‌داشتم. آخر فضولی هم حدی داشت. دخترهایش دو شخصیت کاملاً متفاوت داشتند. یکی شبیه مادرش بود و لبخند با چهره‌اش بیگانه، اما دیگری خوش‌رو و خوش‌مشرب. 

کف آپارتمان‌ها و در‌ها چوبی بود، اما عایق صوتی نداشت. دویدن بچه‌ها در خانه تا حدی صدا را به طبقات پایین انتقال می‌داد. ساعت یک تا سه بعد از ظهر که ساعت آرامش در ساختمان بود، ما و بقیهٔ همسایگان رعایت آرامش را می‌کردیم. هر چند که بچه‌هایم کوچک بودند و مانند بچه‌های هم‌سنشان پرتحرک. همسایه‌های دیگر، حتی خانواده روکه‌من که در طبقه دوم، زیر آپارتمان ما زندگی می‌کردند، هیچ‌گاه اعتراضی در مورد سروصدا نمی‌کردند. آن‌ها وجود بچه‌ها در ساختمان را زنده کردن فضایی می‌دانستند که پر از افراد مسن بود. اما خانم هرمن‌ که طبقهٔ همکف بود و بینمان دو طبقه فاصله داشت، شروع به غرغر کرد. نارضایتی‌اش اوایل کم بود و به‌مرور بیشتر شد. کافی بود که مرا ببیند و از حساس بودن گوشش ننالد. تلاش می‌کرد بحث را به دویدن بچه‌ها در خانه بکشاند. اولین بار بود در خانه‌ای که زندگی می‌کردیم، تجربهٔ چنین بحثی را داشتیم. ناخوشایند بود. او از یک‌طرف به بچه‌ها به‌مناسبت‌های مختلف هدیه می‌داد، و از طرف دیگر نیش خودش را می‌زد. خانم هرمن خواهان سکوت و خاموشیِ گورستان‌وار در ساختمان بود. از خوش‌شانسی‌اش آپارتمان بالای سرش خالی بود و از آن سروصدایی نمی‌آمد. خانمی که بالای سرش زندگی می‌کرد، فوت کرده بود. اما قبل از فوتش آن‌چنان خانم هرمن غرغر کرده بود و از سروصدا شکایت کرده بود، که او با دمپایی نرم مخصوصی توی خانه راه می‌رفت تا صدایی به پایین انتقال پیدا نکند و همچنین تلویزیون را با هدفون تماشا می‌کرد. ما با این همسایه هیچ‌گاه آشنا نشدیم. در واقع با ورود ما به ساختمان، او تازه فوت کرده بود. این‌ها را خانم هاینه‌من، همسایهٔ طبقه اول، که او را به‌خوبی می‌شناخت، تعریف می‌کرد. او همیشه هوای ما را داشت و می‌خواست با ما همدردی کند و تسلی دهد و بگوید که خانم هرمن با همه همین رفتارها را می‌کند. تسلی دادنش به‌تدریج از حد کلام گذشت. هر بار که با همسرش برای خرید پرتقال ارگانیک به اطراف هانوفر می‌رفتند، بی‌آنکه به ما چیزی بگویند، کارتنی پر از پرتقال‌های خوش‌بو و خوش‌طعم جلو در ورودی آپارتمان می‌گذاشتند.

بعد از ظهر روز ۲۴ دسامبر بود. شبِ کریسمس. در اتاق پذیرایی، درخت کاج تزئین‌شده‌ای با چراغ‌های کوچک رنگی که دورتادورش حلقه زده بود، در کنار پنجره چشمک می‌زد. بوی تازهٔ چوب و برگ‌های کاج در اتاق پخش شده بود. حضور درخت کاج در خانه‌مان از زمانی آغاز شد که پسرم چهارساله بود و دلش هوای داشتن درخت کاج در خانهٔ خودمان را کرد. تفاهمی دوطرفه بود. برای ما هم بهانه‌ای برای رنگی کردن روزهای تعطیل تیره و تاریک در هوای سرد زمستانی دسامبر و دور هم جمع شدن با دوستان بود. زیر درخت کاج هدایای کوچکی کادوپیچی‌شده گذاشته بودیم. میز غذاخوری با رومیزی آلبالویی‌رنگ ساتن فضای گرمی را به اتاق می‌بخشید. بالای تلویزیون بر روی دیوار، ارسی بوشهری با شیشه‌های رنگی‌اش که از زیر با نور مزین شده بود، هم‌نشینمان بود. هم‌نشینی با بوشهر و دریا. 

منتظر دوستان بودیم تا شبی را در کنار هم بگذرانیم. شب کریسمس، شبی که به شب سکوت و آرامش معروف است، در کوچه و خیابان‌های آلمان هیچ سروصدایی نیست و پرنده پر نمی‌زند. همه‌جا تعطیل است. همه توی خانه‌هایشان‌اند. دوستانمان خانواده‌ای سه‌نفره بودند که پسرشان در محدودهٔ سنی بچه‌هایم بود. بچه‌ها شروع به بازی کردند و ما مشغول گپ زدن. چیزی نگذشته بود که صدای زنگ در به صدا درآمد. دختر خانم هرمن، آنکه شبیه مادرش بود، با چهره‌ای خشمناک روبه‌روی در ایستاده بود. با لحنی بی‌ادبانه داد زد: «امشب، شب سکوت و آرامش است. چرا بچه‌ها دنبال هم می‌دوند؟ صدایشان ما را اذیت می‌کند.»

ساعت ۵ بعد از ظهر بود. تاریکی زودرس دسامبر خودش را بر روی شهر پهن کرده بود. همسرم با صدای بلند جواب داد: «هنوز خیلی تا شب مانده. الان بعد از ظهر است. به خانه‌تان بروید و دیگر این کار را تکرار نکنید.»

او که انتظارِ این حاضرجوابی را نداشت، لحظه‌ای مکث کرد و بی‌آنکه پشت سرش را نگاه کند، سریع از پله‌ها پایین رفت. او سمش را پاشیده و ما را دمغ کرده بود. لحن تلخش تاثیرش را روی مهمانی آن شب گذاشت.
چند روز بعد که خانم هرمن را دیدم، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باشد، مثل همیشه بود. در حالِ فضولی کردن در مورد بقیهٔ همسایه‌ها. بعد ناگهان بحث کریسمس را پیش کشید. منتظر فرصتی بودم تا که پرونده این موضوع را برای همیشه ببندم و به آن خاتمه بدهم. با لحنی کمی هیجان‌زده گفتم: «خواهش می‌کنم هیچ‌وقت دیگر در این مورد صحبت نکنید. به دخترتان هم بگویید باادب باشد و اجازهٔ هر کاری را به خود ندهد، وگرنه کار به وکیل خواهد کشید.» 

تا خواست چیزی بگوید، گفتم: «روز خوش.» و خداحافظی کردم. پله‌ها را که بالا می‌رفتم، با خودم گفتم: «خوب بلوف زدی. کی حوصلهٔ وکیل گرفتن و کارهای اداری این‌چنینی را دارد.»

ماجرای کریسمس خانم هاینه‌من را خیلی غمگین کرد. غروب بود که صدای زنگ تلفن آمد. خانم هاینه‌من آن‌ور خط بود: «لطفاً چند لحظه به خانهٔ ما بیایید.»

ما به طبقهٔ اول رفتیم. آقای هاینه‌من هم خانه بود و مثل همیشه لخندی به لب داشت و ساکت بود. همه‌مان بر روی مبل نشستیم. خانم هاینه‌من به آرامی گفت: «ما دوست داریم که شما در ساختمان احساس راحتی کنید و بچه‌ها محدود نباشند. به‌همین خاطر این هدیه را از ما بپذیرید و لطفاً در مورد آن به هیچ‌کدام از همسایه‌ها چیزی نگویید.»

پاکتی را که بر روی میز گذاشته بود به ما داد. پاکت را که باز کردیم در آن چکی گذاشته بود. چکی با مبلغ بالا. مبلغی برای خرید «در با عایق صوتی»!

ارسال دیدگاه