همسایگان (۴) – فراموشی

مژده مواجی – آلمان

خانم و آقای روکه‌من در طبقهٔ دوم زندگی می‌کردند. آپارتمانشان زیر آپارتمان ما بود. از تمام اهالی ساکن ساختمان مسن‌تر بودند. سنشان داشت کم‌کم به نودسالگی سلام می‌کرد. بچه نداشتند. تمام عمرشان را سیگار کشیده بودند. کشتی بخار بودند، اما به‌جای بخار از نفس‌هایشان دود به بیرون تراوش می‌کرد. تمام فعالیت بدنی آن‌ها در این خلاصه می‌شد که هر روز به آرامی تقریباً چند بار پنجاه پله را تا طبقهٔ همکف پایین بروند، روزنامه و نامه‌هایشان را از صندوق پستی بردارند یا خرید کوچکی از سوپرمارکت بکنند و دوباره از پله‌ها بالا بیایند.

به‌ندرت مهمان داشتند. دوستان و آشنایان آن‌ها که هم‌سن‌و‌سالشان بودند، یا فوت کرده بودند یا از سلامتی برخوردار نبودند که بتوانند پنجاه پله را بالا بیایند.

هر بار که آن‌ها را می‌دیدم، تغییرات ناشی از سالخوردگی بر جسم و جانشان مشهود بود. به‌خصوص آقای روکه‌من که مدت‌ها بود اصلاً توانایی از خانه بیرون آمدن را هم نداشت و فراموشی به روحش ریشه دوانده بود.

روند پیشرَوی فراموشی در خانم روکه‌من کند‌تر بود. وقتی سرحال بود، از مشکلات دوران سالخوردگی شکایت می‌کرد و سر صحبت از دوران جوانی‌اش باز می‌کرد. از مدارس خصوصی‌ای که رفته بود، از تسلطش به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی، از محیط کارش… با شنیدن تعریف‌هایش در ذهنم خانمی را مجسم می‌کردم با موهای مجعد بلوند تیره که تا روی شانه‌هایش می‌رسید و با کت و دامنی قهوه‌ای‌رنگ به سر کار می‌رود؛ رنگی که اغلب به تن داشت.

بچه‌هایم که در خانه شلوغ می‌کردند، می‌پریدند یا می‌دویدند، نگران بودیم که مزاحم خانوادهٔ روکه‌من نباشند. اما خانم روکه‌من خوش‌رو‌تر از آن بود که بخواهد خرده‌گیری کند: «وقتی دخترک شما بالا و پایین می‌پرد و تاپ‌تاپ می‌کند، انعکاس زندگی را در آن می‌بینم.»

روند فرسایشی فراموشی و ضعف شنوایی به سراغشان آمده بود و حسابی در مغزشان جا خوش کرده بود.

هر روز دو بار از طرف یکی از شرکت‌های خدمات اجتماعی به خانهٔ آن‌ها سر می‌زدند و نیازهای بهداشتی، مراقبتی و تغذیهٔ آن‌ها را تأمین می‌کردند.

وقتی فراموشی سراغ خانم روکه‌من می‌آمد، تبدیل به یک شورشی تمام‌عیار می‌شد. در خانه‌اش را باز می‌کرد و با صدای بلند داد می‌زد: «کمممممممک، کمممممک،… » چند بار که همسایه‌ها به کمکش رفتند، خیره به آن‌ها نگاه کرده و بعد در را بسته بود. او کم‌کم به چوپان دروغگو تبدیل شد. کسی داد و بیدادش را جدی نمی‌گرفت. یک‌بار بعدازظهر حدود ساعت ۲ داد زد: «گرسنه‌ام، گرسنه‌ام،… »

معمولاً شرکت خدمات اجتماعی ظهرها حدود ساعت ۱۲ برایشان ناهار می‌آورد. از آن ساعت تنها ۲ ساعت گذشته بود. دودل بودم که برایش چیزی برای خوردن ببرم. اما اگر با خوردن آن غذا مشکلی گوارشی برایش پیش می‌آمد، من مقصر بودم. قوانین آلمان با کسی شوخی ندارد. با خودم گفتم، کسی توی راه‌پله نیست و مرا نمی‌بیند. دلم طاقت فریاد گرسنگی‌اش را نداشت. در کمد آشپزخانه نگاه کردم و جعبه بیسکوئیتی برداشتم. از پله‌ها پایین رفتم. دم در خانه‌شان ایستاده بود. چهره‌اش بدون میمیک بود و بی‌آنکه پلک بزند به من نگاه کرد. جعبه را به دستش دادم. سریع برداشت و با لحنی بچه‌گانه گفت: «اما ما دو نفریم.»

لبخندی زدم و گفتم: «به اندازهٔ کافی بیسکوئیت در جعبه هست.»

هجوم فاز فراموشی برای آن‌ها هم‌زمان نبود؛ وقتی سایه‌اش را روی آقای روکه‌من می‌انداخت، همسرش را به‌یاد نمی‌آورد و بر عکس.

آن‌شب، شبی زمستانی، موقعیتی پیش آمد که هیچ‌کدام دیگری را نمی‌شناخت. موقعیتی دردناک. به ناگهان آن‌ها، تبدیل شدند به دو تا غریبه در کنار هم که یکدیگررا به‌یاد نمی‌آوردند.

نیمه‌شب بود. ساختمان آغشته به سکوت بود. در خیابان تنها فانوس‌ها بی‌صدا به هم چشمک می‌زدند. به یک‌باره با صدای پرخاشگری‌شان بیدار شدیم. صدایشان بلند و بلندتر می‌شد. صدای به‌هم کوبیدن درِ آپارتمانشان در راه‌پله، تمام خاموشی ساختمان را به‌هم زد. صدای نفس‌زدن و نالهٔ مردانه‌ای در راه‌پله شنیده می‌شد. خواب‌آلوده از رختخواب بلند شدیم. بچه‌ها در خوابی عمیق فرو رفته بودند. در همان لحظه تلفن زنگ زد. حدس می‌زدیم که باید همسایهٔ طبقهٔ همکف، خانم هرمن، باشد. خودش بود. این‌جور مواقع او زودتر از همه در ساختمان بو می‌کشید و احساس خطر می‌کرد. کلاً خودش یک‌پا پلیس بود و کشیک می‌داد. چه در محل و چه در ساختمان. خبر داد که بعد از شنیدن سروصدا، از چشمیِ در آپارتمانش آقای روکه‌من را دیده که روی پله‌ها نشسته و خودش را به پایین سُر می‌دهد تا به بیرون برود. به‌همین خاطر به پلیس زنگ زده است.

آقای روکه‌من با ظاهری آشفته روی پله‌ها نشسته بود. مدت زیادی طول نکشید که پلیس آمد. چند تا از همسایه‌های دیگر هم با قیافه‌های خواب‌آلود در راه‌پله تجمع کرده بودند. پلیس‌ها زنگ در آپارتمان خانوادهٔ روکه‌من را زدند. کسی در را باز نکرد. دوباره و دوباره زنگ زدند. خبری نشد. خانم روکه‌من همسرش را که مردک غریبه‌ای به نظرش می‌رسید از خانه بیرون انداخته بود و دلیلی برای باز کردن در نداشت. پلیس با چند هلِ محکم در را باز کرد. خانم روکه‌من آرام روی مبل نشسته بود و به تلویزیون که صدای آن تا آخرین حد بلند بود، نگاه می‌کرد.

آن شب را آقای روکه‌من در آسایشگاه به‌سر برد.

با پیش آمدن این وضع تمام ساکنان ساختمان در جلسه‌ای تصمیم گرفتند که نامه‌ای به شرکت خدمات اجتماعی بنویسند تا آن‌ها به خانهٔ سالمندان انتقال داده شوند. نوشتن نامه را به همسرم، به‌دلیل پزشک بودنش، واگذار کردند. در نامه دلایل پزشکی برای سلامتی و مراقبت جدی‌تراز آن‌ها، آرامش ساکنان ساختمان، امنیت و پیشگیری از خطر آتش‌سوزی به‌دلیل سیگار کشیدن مداومشان، قید شد. همه نامه را امضا کردند و آن را به شرکت تحویل دادند. یک هفته بعد هر دو به خانهٔ سالمندان تحویل داده شدند. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که سریع ترتیب اثر داده شود و شرکت خدمات اجتماعی تسلیم شود و از پول کلانی که به‌خاطر مواظبت از آن دو گیرش می‌آمد، دست بکشد.

زمانی که آن‌ها را انتقال دادند، در خانه نبودم. نمی‌دانم آن زمان خودشان می‌دانستند که به کجا می‌روند. آیا در آن لحظه فراموشی به سراغشان آمده بود؟

فراموشی گاهی هم بد نیست.

ارسال دیدگاه