سیما غفارزاده – ونکوور
جمعهٔ دو هفته قبل، سوم ماه مه، رونمایی کتاب جدید وحید ذاکری، «خیزران خاموش»، با حضور جمع کثیری از علاقهمندان به ادبیات به میزبانی کتابفروشی پانبه در داونتاون ونکوور برگزار شد.
این برنامه با صحبتهای استاد محمد محمدعلی آغاز شد. سخنان ایشان با عنوان «یکی چند دغدغهٔ نویسندهٔ مهاجر از دیدگاه راقم سطور» به این شرح بود:
طرازی اندیشه، یافتن اعتدال، مبادلهٔ اطلاعات حضوری با عالمان هنر و سیاست و علم الاجتماع، یادگیری از دیگری در حداکثر سرعت، یاد دادن به دیگری در حداکثر سرعت. همهٔ اینها در درون خود جنبشی نهفته دارد و آن، چیزی نیست جز تغییر در حداکثر سرعت. مهاجرت به ما سرعت میبخشد یا بخشیده است. در یک کلام مجموعهٔ غرب برای منِ شرقی یعنی نیاز به تغییر در حداکثر سرعت.
هر یک از مای دور از وطن، طور دیگری نفس میکشیم. طور دیگری با برخی اشیاء و افکاری که پسِ پشت ذهن خود انبار کردهایم، برخورد میکنیم. خیلی کماند کسانی که از راههای دور آمده باشند و هیچ تغییری نکرده باشند. صاحب ایدههای جدیدی شدهایم و با آن زندگی تازهای را شروع کردهایم. با همین رفتارها و اندیشههای تغییریافته از هم تفکیک میشویم. حالا اما، در یک چیز وجه مشترک داریم و آن تغییر است و یافتن معنای سرعت. چه مهاجر سیاسی باشی یا عادی، چه مثل کبوترانِ دوبامشده، دلت آنجا و جسمت اینجا باشد یا بالعکس، دچار میشوی یا شدهای.
با هر کتابی که در اینسو میخوانی، هر فیلمی که میبینی، به هر مکان تازهای که میروی، طور دیگری نفس میکشی. گویی آرام آرام لُخت میشوی و دوباره لباس میپوشی. و اینگونه همطراز میشوی با دیگران و اعتدال مییابی و راه خود را پیدا میکنی. گاهی هم این تغییر و آن سرعت باعث میشود تغییر ماهیت کاربری بدهی. دوست داشتهای شاعر و نویسنده و نوازنده یا حداقل کتابخوان حرفهای بشوی، اما سر از شغلی در آوردهای که تو را فرسنگها دور کرده از آن مشغلهٔ دلخواه.
چاپ کتاب در کشور مقصد در میان هموطنان محدود و پراکنده، نخست احساس تنهایی نکبتبار القا میکند. نوعی احساس بیکسی، بیپناهی میآورد سراغت. مثل همان جابهجایی مکانی و زمانی ناگهانی، گیجت میکند. مثل کابوس بیدار شدن در برهوت. برخی آن را تولدی دیگر در تاریکی میدانند و از جمله خود من که در شصت و یک سالگی مهاجرت کردم. دو روز مانده به انتخاب مجدد احمدینژاد. در اوج شعارهای یا حسین میرحسین.
بههر رو، ۲۰۱۲ رمان «جهان زندگان» را در ونکوور منتشر کردم. بهرغم کمکهای بیدریغ دوستانِ بهتر از جان، با دیدن اوضاع، در خلوت خود گاه دچار پارانویا میشدم. گاهی میرفتم طرف خودبزرگبینی و گاهی کشیده میشدم طرف بیاعتمادی. خودبزرگبینی را بهسرعت پس زدم، اما گاهی از خودم میپرسیدم پس از انتشار پانزده کتاب در بهترین انتشاراتیهای ایران، من حالا نویسندهام یا ناشر؟ قبل از آن برخی از ناشران را مالپرستانی بیاحساس و گاه بیفرهنگ میدانستم و حالا خود ناشر بودم. حتی پخشکننده. حتی کتابفروش. گاهی احساس میکردم پیک موتوریای هستم در حال رساندن کتابی به دبیر سرویس ادبی فلان روزنامه یا مجله تا روجلدش را چاپ کند و احیاناً از سر لطف نقدی بر آن بنویسد.
حالا اما اینها دیگر کابوس نیست. چرا که مسیر انتشار کتاب در خارج از کشور را در سراسر اروپا و آمریکا دیده و شنیدهام. پذیرفتهام که تبدیل نویسنده و شاعر به ناشر و توزیعکنندهٔ کتاب و کتابفروش، جزو تغییراتی است که باید پذیرفت و در اینسوی آب، ناشر سرمایهدار و پخشکنندهٔ قوی نداریم. بحث بر سر تداخل وظایف است و نه دستکم گرفتن شغلهای متعددی که در این زمینه فعالیت میکنند. بیخود نگفتم برهوت.
بهءهر رو، تیراژها اندک است. چه در ونکوور باشی، چه در برلین و سانفرانسیسکو. باز هم بههر رو تو میمانی در جغرافیای پراکندهٔ ایرانیهای مهاجر و نسخ محدودی کتاب که چگونه در مقابل چشم خریداران قرار بدهی. عدم ارتباط میان آفرینندگان آثار ادبی، منتقدان و خوانندگان مشکلپسند و عامهپسند، خود کابوسی است که گاه ساعتها از جلوی چشمت دور نمیشود.
اما این کابوسها گاه بیداریِ خوشی هم در پی دارد. بابت همان تعادلبخشی و تبادل اطلاعات که در بالا به آن اشاره شد. و آن نگارش نشر درستتر و پاکیزهتر است نسبت به مشابهات وطنی. همچنین یافتن جرئت در شکستن برخی هنجارهای ادبی چیره بر داستاننویسی داخلی. نگاه کنید به مصون ماندن نوشتهها از چنگال سانسورچیان و آقابالاسرهای ارشادی که روزبهروز چنگال خود را قویتر میکنند برای فشردن گلوی ادبیات داستانی.
در یک تقسیمبندی کلی، داستانهای فارسیای که در خارج از کشور چاپ میشوند، به سه دسته تقسیم میشوند. اول: آثاری که بهلحاظ مضمونی، رخدادها در ایران اتفاق میافتند و اغلب حالت نوستالژیک دارند و شکل خاطرهگونه به خود میگیرند. دوم: آثاری که صرفاً تجربههای مهاجرت در آن منعکس است. سوم: آثار بینابینی که اگر مجموعه داستان باشد، یکی چند داستان آن در ایران اتفاق میافتد و یکی چند داستان در کشور مقصد. و اگر رمان باشد، برخی از حوادث آن در ایران میگذرد و برخی در خارج از کشور.
آنچه در این زمینه مهم است، کشف تواناییها و تغییرات دیدگاه زیباییشناسانهٔ نویسندگان فارسیزبان است بهدلیل تجربهٔ زیست در خارج از کشور که آرام آرام دارد در داستاننویسی امروز پدید میآید. آثاری که بازتابدهندهٔ درک و دریافت نویسنده است از جهان امروز. تطابق نوع نگاه و یافتن زبانی جهانی که بازتابدهندهٔ زندگی ایرانیان مهاجر باشد.
میتوان از خود پرسید این جابهجاییها چه تغییراتی در انتقال احساس ما برای هموطنان فارسیزبان دارد؟ دوری از جامعهٔ ایران باعث چه دگرگونیهایی در زبان گفتاری و نوشتاری شده و آیا مثبت بوده است یا منفی؟ آیا توانستهایم به زبانی دست بیابیم که پس از سالها اقامت در خارج از کشور نوشتهمان فراتر از مرزهای قراردادی جغرافیایی و زبانی و تکنیکی، از نظر مفهومی وصل شود به زبانهای زندهٔ جهان؟ آیا توانستهایم طوری حرف بزنیم که آنان نیز در انطباق با فرهنگ خود درک کنند من و ما چه میگوییم و اصلاً حرف حساب ما چیست؟
مقولهٔ داستاننویسی «در مهاجرت» با نوشتن «داستان مهاجرت» فرق میکند. قطعاً داستانهای در مهاجرت با همان دیدگاهی نوشته میشود که یک ایرانی مینویسد و پا فراتر از چارچوبهای شناختهشدهٔ قبلی نمیگذارد. فقط زیرش امضا میکند که پاریس یا لندن یا ونکوور. اما داستان مهاجرت سروکار خواننده با فرم و زبان و محتوای تازه است با زاویهدیدهای متنوع و پایههای استدلالی منطبق با عرف داستاننویسی غرب. این نوع آثار خلاصه نمیشود در شرح حال مهاجر و خلاصه نمیشود در چند شعار مستعمل دهنپرکن. میرود طرف فرافرهنگی تا بلکه از آن طریق فرهنگ خودِ مهمانش را با فرهنگ میزبان درآمیزد و معنای تازهای به آن ببخشد.
من برخی داستانهای وحید ذاکری را در دستهٔ «داستان مهاجرت» میدانم و برای او آرزوی موفقیت میکنم.
پس از آن نوبت به دکتر فرزان سجودی رسید. وی ضمن تأکید بر تفاوت کپیبرداری و تأثیر گرفتن در کارهای ادبی، گفت: «در حین خواندن داستانهای این مجموعه، خیلی جاها نثر دیوان سومناتِ ابوتراب خسروی برایم تداعی میشد. این را در نثرِ رمزی، ادبیات تکنیکی و نه صرفاً قصهگوییِ ذاکری میتوان یافت. در واقع اگر کسی به رئالیسم اجتماعی علاقهمند باشد، ممکن است کار وحید ذاکری را دوست نداشته باشد، چون زبان او، زبان ثقیلی است که خواننده را به چالش دعوت میکند، به اینکه داستان را با تأمل و درنگ بخواند. واژهها و ساختار جملهها خیلی با وسواس انتخاب شدهاند. داستانها همه جنبهٔ تکنیکی دارند و بههیچ عنوان شعاری نیستند.» دکتر سجودی سپس با خواندنِ بخش آغازین داستان «هالهٔ همیشگی» بر نظرش دربارهٔ نوع نثر ذاکری تأکید کرد.
من همیشه در سردابهای میمیرم که خزههای سبز و قرمز، دیوارههای آهکیاش را پوشاندهاند و بعد دوباره رگهای نیلیرنگ نبضگاهم بر هم دوخته میشوند تا همراز و دمساز آن ناگفتههایی شوم که حرف به حرف و واژه به واژهٔ وجودم را ساختهاند.
در بخش انتهایی این برنامه، نوبت به وحید ذاکری رسید. وی ابتدا مرور کوتاهی داشت بر نحوهٔ چاپ کتابش و اینکه هشت داستانِ این مجموعه از بین حدود بیست داستان انتخاب شده است که تقریباً طی ده سال گذشته نوشته شدهاند. سپس او داستان خیزران خاموش را، که عنوان مجموعه هم از آن گرفته شده است، برای شرکتکنندگان در این جلسه خواند. پس از آن و پیش از پایان این مراسم نیز تعدادی از نسخههای کتاب توسط علاقهمندان خریداری شد و به امضای نویسنده رسید.