همسایگان (۱) – اعتماد

مژده مواجی – آلمان

بهار بود که به آپارتمان جدید اسباب‌کشی کردیم. به طبقهٔ سوم آن. ساختمانی که در دههٔ شصت میلادی ساخته شده بود. ساختمانی بدون آسانسور. آپارتمانمان با طبقهٔ هم‌کف ۶۸ پله فاصله داشت. ساختمانی با هشت آپارتمان و در پشت آن حیاط بزرگ چمن‌کاری‌شده. اکثر افرادی که در ساختمان زندگی می‌کردند، مسن بودند. با ورود ما به ساختمان، میانگین سنی ساکنان ساختمان به‌طرز قابل توجهی تغییر کرد. جوان‌ترین‌ها بچه‌های ما بودند که به کودکستان و مدرسه می‌رفتند. در منزل روبه‌روی ما، خانم زیگلینگ و پارتنرش آقای شولتز زندگی می‌کردند. هر دو هفتاد و چند سالی داشتند. او خانمی‌بود با چهره و اندامی‌ ظریف که موهای نقره‌ای‌ رنگ کوتاهش را به پشت گوش‌هایش می‌زد. خانم زیگلینگ سال‌های زیادی بود که در این آپارتمان زندگی می‌کرد و چند سالی بود که همسرش را از دست داده بود. همسرش بعد از ناراحتی قلبی، فوت کرده بود. خانم زیگلینگ سرگرمی‌اش هنر بود و ورق‌بازی. در طول روزهای هفته، حتماً یکی دو بار به تئاتر، کنسرت و برنامه‌های هنری دیگر می‌رفت. خودش و آقای شولتز سه بار در سال به نقاط گرمسیر در کنار دریا به مسافرت می‌رفتند و مسافرت‌هایشان معمولاً کمتر از سه هفته نبود. رنگ و رویشان با آفتاب گرفتن‌های مداوم از سفیدی افتاده بود و همیشه برنزه بودند.

آقای شولتز که شاعر و نقاش بود، ظاهری ساده داشت. مرد بلندقد و چهارشانه که بر روی شلوار جین آبی‌اش بلوز یا پولیور بلندی افتاده بود. موی زیادی به روی سر نداشت و همان مقدار کم موهای جوگندمی‌اش هم تا گردنش می‌رسید. همسر او نیز سال‌های پیش فوت کرده بود. هر کدامشان دو فرزند داشتند و از هر کدام چند تا نوه.

بعد از چند هفته که آنجا جاگیر شدیم، روزی خانم زیگلینگ به من گفت: «ما هفتهٔ دیگر به مسافرت می‌رویم. می‌توانم کلید آپارتمان را به شما بدهم که به گل‌های بالکن و گلدان‌های توی خانه آب بدهید و همچنین صندوق پستی را خالی کنید؟ شما هم هر وقت به مسافرت رفتید، من با کمال میل گل‌های شما را آب می‌دهم و صندوق پستی‌تان را خالی می‌کنم.»

سؤال او احساس خوبی به من داد. فکر نمی‌کردم بعد از چند هفته که ما تازه با هم آشنا شده بودیم و صحبت‌هایمان اغلب در محدودهٔ ایستادن در راه‌پله بود، این‌قدر سریع به من اعتماد کرده باشد. البته طی این مدت بین او و من شیمی‌ خوبی به‌وجود آمده بود. نه او اهل فضولی و سرک کشیدن به زندگی دیگران بود و نه من.

«باشه . ممنون‌ام از اعتمادتان.»

«اگرالان وقت دارید، بیایید به منزل من تا آن‌ را به شما نشان بدهم.»

به داخل منزلشان رفتم. تمام اتاق‌ها، آشپزخانه و بالکن را به من نشان داد. همه‌چیز به‌طور منظمی‌ چیده شده بود. بعد از آن، نوبت به معرفی گل‌ها و سبزه‌ها رسید. کلی اطلاعات جدید در زمینهٔ گل‌ها و مراقبت از آن‌ها کسب کردم. به‌خصوص گل ارکیده. در اتاق پذیرایی چند تا گل ارکیدهٔ شیری‌رنگ کنار پنجره گذاشته بود. نقاشی‌های آقای شولتز از تمام دیوارها آویزان بودند. نقاشی‌هایی با رنگ و روغن. تابلو بزرگی که در راهرو بود، توجهم را جلب کرد. خانمی‌ شبیه خودش با لباس شنا در کنار ساحل روی ماسه ها نشسته بود.

طی چند هفته‌ای که آن‌ها مسافرت بودند، چند بار در هفته و هر بار در عرض چند دقیقه گل‌ها را آبیاری می‌کردم. کار زیادی نبود. هوا خیلی گرم نبود و گل‌ها نیازی به آبیاری روزانه نداشتند. صندوق پستی هم نیازی به خالی کردن روزانه نداشت. با گل‌های ارکیده خیلی با وسواس و احتیاط رفتار می‌کردم. ارکیده گل حساسی است، باید کج‌ دار و مریز با آن رفتار کرد وگرنه گل‌هایش می‌ریزد.

تابستان که ما عازم سفر شدیم. من هم کلیدمان را به او دادم. این‌طوری خیلی راحت بود. قبل از آن همیشه به دوستانی کلید می‌دادیم که فاصلهٔ منزلشان به این نزدیکی نبود.

با گذشت یک سال، زندگی خانم زیگلینگ دگرگون شد. غده‌ای سرطانی در معده‌اش خانه کرد. با شیمی‌درمانی به جنگش رفت، اما خستگی مبارزه او را به تحلیل برد و از تکرار نوبت شیمی‌درمانی امتناع کرد. تحمل درد کشیدن، ضعیف شدن و تحت مراقبت بودن را نداشت. هر چند آقای شولتز کار مراقبت از او را به‌خوبی انجام می‌داد. پیشرفت غده‌ای که داشت، کند بود و به‌همین دلیل خدشهٔ چندانی در مسافرت‌هایشان ایجاد نکرد و تغییری در آن به‌وجود نیامد. خانم زیگلینگ از آن به بعد تغذیه‌اش را تغییر داد و طرفدار پروپاقرص «کفیر» شد. فرزندانش در اینترنت پرورش «کفیر» را کشف کرده بودند و اینکه با سرطان دستگاه گوارشی مبارزه می‌کند و بی‌جهت نیست که قفقازی‌ها آن‌قدر عمر طولانی دارند. هر روز خودش و آقای شولتز لیوان پشت لیوان «کفیر» سر می‌کشیدند.

از آن به بعد، در طی مدت مسافرت‌هایشان، مراقبت از تخمیر قارچ «کفیر» را نیز که شبیه گل کلم بود، در منزل خودمان به‌عهده گرفتم. بچه‌هایم سرگرمی‌ جدیدی پیدا کرده بودند و با علاقه رشد قارچ‌ها را دنبال می‌کردند.

بعد از دو سال همسایگی، آقای شولتز ناراحتی قلبی پیدا کرد. از پله‌ها که بالا می‌آمد، خیلی به‌سختی نفس می‌کشید. بیماری‌اش شبیه به همسر مرحوم خانم زیگلینگ بود. او کارش به بیمارستان و عمل کشید. یک هفته از عمل نگذشته بود که به‌طور ناگهانی فوت کرد. روند بیماری‌اش آن‌چنان سریع پیش رفت که باور کردنش برای همه سخت بود. خانم زیگلینگ که غدهٔ سرطانی دست از سرش برنمی‌داشت، تنها ماند. بین ساکنان مسنی که سال‌ها بود در ساختمان زندگی می‌کردند، پچ‌پچی در مورد شباهت مرگ شریک‌های زندگی خانم زیگلینگ در گرفت. این وقایع را «پیشانی‌نوشت» او می‌دانستند.

به مراسم تدفین آقای شولتز که رفتم، پسرش در مراسم خاک‌سپاری اشعاری از او را خواند. در آن مراسم کتاب اشعار چاپ‌شدهٔ آقای شولتز را برای هدیه به مهمانان بر روی میز گذاشته بودند.

بعد از مدتی، خانم زیگلینگ اسباب‌کشی کرد. او احتیاج به مراقبت شدید داشت و در شهری که دخترش زندگی می‌کرد، سکنی گزید.
هر بار که تلفنی با هم صحبت می‌کردیم، تن صدایش بیشتر به تحلیل می‌رفت و خبر از پیشرفت روزافزون غده‌های بدخیمش را می‌داد.

آخرین باری که به او زنگ زدم تا سال نو را تبریک بگویم، شماره تلفنش برای همیشه حذف شده بود.

ارسال دیدگاه