رژیا پرهام – تورنتو
چند ماهی از مهاجرتمان میگذشت. کار داوطلبانه برای آشنایی با فرهنگ کانادایی ضروری بود. بهترین محل کار برای من یک مهد کودک بود با کلی بچههای رنگارنگ و متفاوت، از نظر ظاهر و نژاد و رنگ پوست و مو.
پدر و مادرها هم متفاوت بودند. یکی از مادرها خیلی جوان بود. شاید حدوداً بیست، بیست و دو ساله با دخترکی چهار ساله. هر دو خوشگل بودند و شبیه به هم؛ با موهای قهوهای روشن و چشمانی سبز.
روزی که بعد از کلاس زبان به مهد کودک رفتم، دخترک خوشحال و خندان جلو آمد و بعد از کلی بالا و پایین پریدن خبر داد که خوششانسترین دخترِ چهار سالهٔ دنیاست و دلیلش هم این است که آخر هفته متوجه شده که دو پدر دارد و دو مادر! گیج بودم ولی نمیشد آنهمه شوق را بیجواب گذاشت؛ لبخند زدم و گفتم چه خوششانس! با تعجب نگاهی به معلمش انداختم. با اشارهٔ سر و چشم تأیید کرد.
اولین فرصتی که پیش آمد، رفتم و پرسیدم: «جریان چیه؟» گفت: «خانومی که ما فکر میکردیم مادر سیاناست، خالهٔ اونه و آقایی که فکر میکردیم پدرشه، در واقع نامزد خالهست. مادر سیانا قبل از هیجده سالگی اون رو به دنیا آورده و حالا بهدلیل جرمهای خیلی جزئی زندانه و یه سال دیگه آزاد میشه. مشاورها تشخیص دادن بهترین زمان برای اینکه موضوع به سیانا اطلاع داده بشه، همین سنه و حالا خبر رو دریافت کرده… هر چهار نفر رو دو روز آخر هفته کنارش داشته و کلی هدیه گرفته و همونطور که دیدی، بابت این مسئله نه تنها ناراحت نیست که خیلی هم خوشحاله!» هنوز صحبتم تمام نشده بود که سیانا به سمتم آمد و از توی کولهپشتیاش کلی اسباببازی درآورد و توضیح داد: «اینو مامیِ اولیام خریده. اینو مامیِ دومی، اینو ددیِ دومم خریده، اینو اون یکی ددی.» نگاهی به اسباببازیها انداختم و گفتم: «حالا بیشتر درک میکنم که حق داشتی میگفتی خوششانسترین دختر دنیایی.» به علامت تأیید چند باری سرش را تکان داد و بلند خندید.