رژیا پرهام – تورنتو
دخترک چهارسالهٔ هنگکنگی قرار است برای اولین بار به سرزمین مادریاش سفر کند. قبل از آمدنش به مهد کودک، به دوستانش توضیح دادم که او قرارست به سفر برود و برای اولین بار پدربزرگ، مادربزرگ و اقوامش را ملاقات کند. بچههای کانادایی با تعجب پرسیدند: «یعنی تا بهحال اونها رو ندیده؟» گفتم: «نه.» و مختصری از مهاجرت و داستانهایش گفتم و اینکه حتماً پدربزرگ و مادربزرگ شما سالها قبل اینها تجربه را کردهاند. پسرک پرسید: «یعنی تا حالا با «کازین»هاش (بچههای فامیلش) بازی نکرده؟» گفتم: «نه!» کمی فکر کرد و گفت: «اصلاً «کول» (باصفا) نیست که نشه با بچههای فامیلت بازی کنی!» گفتم: «ولی بهجای بچههای فامیل، دوستان خوبی مثل تو و سایر دوستانت داره.» پسرک ولی همچنان نظر خودش را داشت… .
چند دقیقه بعد از آنکه دخترک آمد، پسرک جلو رفت و پرسید: «خوشحالی که قراره به سرزمین مادریات سفر کنی؟» دخترک گفت: «خوبه که هواپیمای بزرگ سوار میشم!»
پسرک با جواب بیربط او ناامید نشد و ادامه داد: «بیشتر از همه برای دیدن چه کسی هیجانزدهای؟» دخترک کمی فکر کرد و جواب داد: «برای دیدن همهٔ عکسها!»