مژده مواجی – آلمان
ایزابل و من بعضی از درسها را در دانشگاه با هم میخواندیم. ایزابل قدبلند و باریک بود. همیشه سر تا پا سیاهپوش بود که خیلی با ترکیب پوست سفید و موهای سرخش بههم می آمد و کُنتراست خوبی داشت. حتی چکمهٔ ساقبلند بنددارش هم سیاه بود. موهای سرخ روی پیشانیاش را ژل میزد تا قوس داشته باشد و راست و بلند بایستد؛ ظاهری داشت مثل پانکها.
از مترو پیاده شدم و بهطرف خانهٔ ایزابل حرکت کردم. به خانهٔ نو اسبابکشی کرده بود و اولین بار بود که به آنجا میرفتم. کولهپشتیام کمی سنگین بود. هر کتاب و جزوهای که برای یادگیری و آمادگی در امتحان لازم بود، توی آن جا داده بودم. پلاک خانه و اسمش را بر روی زنگ در پیدا کردم و زنگ زدم.
آپارتمان جمع و جور کوچکی بود و کمی بوی رنگ میآمد. رنگی که تازه به سقف و دیوار زده بودند. ایزابل تمام خانه را به من نشان داد. وسایل مختصری داشت. اسبابکشی بهراحتی انجام شده بود. دوستپسر سابقش و دوستپسر جدیدش وسایل را با ماشین انتقال داده بودند. در دنیای ایزابل همیشه صلح و آشتی برقرار بود و کینه جایی نداشت. آشتی در روابط، نه تنها بین خودش و دوست پسری که از او جدا شده بود، بلکه بین مادر و پدرش هم که جدا و دور از هم زندگی میکردند، برقرار بود. پدرش در اسپانیا دفتر وکالت داشت و مادرش اطراف هانوفر معلم بود. ایزابل با پشت سر گذاشتن دوران کوتاه کودکی، خیلی زود بزرگ و مستقل شده بود.
روی میز آشپزخانه دفتر و کتابمان را پهن کردیم. ایزابل در حالیکه داشت قهوه را آماده میکرد، به ماشین لباسشویی اشاره کرد و گفت: «مادر و پدرم بهم هدیه دادهاند.»
لیوان سفالی را که بخار و بوی قهوه از آن بلند میشد، از او گرفتم و گفتم: «این نوع هدیهها، از مزایای دانشگاه رفتن در کشور خود و کنار خانواده بودن است.»
ایزابل جعبهٔ بیسکوئیتی را باز کرد و گفت: «من از شیرینیهای ایرانی گز را دوست دارم. کوکو سبزی هم زیاد خوردهام.»
با تعجب پرسیدم: «اینها را از کجا میشناسی؟»
خندید و گفت: «در دبیرستان با پسری ایرانی دوست بودم به اسم نوید. در خانهٔ آنها گز، کوکو و خیلی غذاهای ایرانی دیگر خوردهام.»
پرسیدم: «پس قبل از من هم با ایرانیها ارتباط داشتهای؟»
با اشتیاق گفت: «بله. خانوادهٔ خیلی خوبی بودند، روابط گرم فامیلی، مهماننوازی و غذاهای خوشمزه. فقط یک چیزی همیشه متعجبم میکرد. آنها از همدیگر و دیگران انتظار و توقع زیادی داشتند.»
بسکوئیتی برداشت و ادامه داد: «خیلی حیف شد که ارتباطم قطع شد، اما آن انتظارات و توقعات از یکدیگر، آرامشم را از بین میبرد.»