آرام روانشاد – ایران
سوار میشود، و به آرامی در را میبندد. از توی آینه نگاهش میکنم. با پشت دست رد اشکش را پاک میکند. توی این مدت به دیدن این اشکها عادت کردهام. یک ماه است رانندۀ آژانسی شدهام که روبهروی یک دفتر مهاجرتی است. بیشتر مسافرها را دفتر برایمان میفرستد. یکی از دوستانم پیشنهاد داد. گفت آنجا مشتری زیاد دارد. مشتریهایی که خوب پول میدهند. عجله دارند که سریع اینطرف و آنطرف بروند و مدارکشان را جور کنند. جواز ورود به بهشت را بگیرند. مسافران بهشت بهمحض سوار شدن شروع میکنند به حرف زدن. توی همین یک ماه روزی چند قصه شنیدهام. قصۀ آدمهایی که در جستوجوی آرمانشهرند. اکثرشان راه رستگاری و نجات را در رفتن از جهنمی که اسمش را وطن گذاشتهاند، میدانند. مطمئناند که با رفتنشان دروازههای بهشت به رویشان باز میشود. برای من حرف میزنند. برخی کارشان زود انجام میشود. برخی دیر. نود درصدشان این جمله را تکرار میکنند: « دعا کنید کارم درست بشود؛ یک شیرینی خوب پیش من دارید.» و من فکر میکنم به بقیۀ رانندهها هم همین را میگویند؟ یا فقط به زن جوانی که برای تأمین هزینههای تحصیلش رانندهٔ آژانس شده است؟…
آدمهایی که در جستو جوی بهشتاند، همیشه شاد نیستند. راستش بیشتر غمگیناند. آنهایی که کارشان درست میشود، شادند ولی بقیه در انتظار و اضطراب. مسافران اغلب توی فکر فرو میروند و بعد شروع به حرف زدن میکنند. ولی انگار برای خودشان حرف میزنند، نه من. مثل همین زنی که الان روی صندلی عقب ماشین من نشسته و دارد به آرامی اشکهایش را پاک میکند. زیباست و سی و چند ساله بهنظر میرسد. تلفن همراهش را از توی کیف در میآورد. شمارهای را میگیرد. از خلال بغضش ناخواسته قصهاش را میشنوم:
«چرا فکر میکند من میتوانم فراموش کنم؟ چرا؟ تو به او ایمیل من را دادی. نه؟ علی دیشب برایم ایمیل زده که تمام شد. بالاخره توانستم شهروند رسمی آمریکا شوم. تمام شد مینا، و حالا روزهای روشن در راه است. بهزودی از آنجلا جدا میشوم و بعد میتوانیم برای آمدن تو و سام اقدام کنیم. بهزودی میآیم ایران. با هم ازدواج میکنیم و بعد تو و سام را میآورم اینجا. نوشته که بیست سال منتظر این لحظه بودهام. لحظهٔ همسقفی و زندگی با تو. من از هفده سالگی با عشق تو بزرگ شدم و به امید این لحظه زندگی کردم. تمام این هفت سالی را که از ایران آمدهام آمریکا، به این لحظه فکر میکردهام. لحظهای که تو را بیاورم اینجا کنار خودم. از آن دیوانهخانه راحتت کنم. میدانم از من بهخاطر بیخبر رفتنام ناراحتی، بهخاطر ازدواجم با آنجلا ناراحتی. میدانم هفت سال تمام از خودم بیخبر گذاشتمات. ولی خودت میدانی که تمام اینها صوری بود. برای این بود که بتوانم بیایم اینجا و شهروند آمریکا شوم. برای اینکه تو و سام را از آنجا بکشم بیرون. مخصوصاً از میان آن فامیل که بیشتر دشمناند تا فامیل. میخواستم روزی دوباره برگردم که با خبر خوش برگردم. نه با وعده و وعید. توی فیسبوک و اینستاگرام دنبالم گشته و چون با اسم خودم نبودم، پیدایم نکرده. به تو گفته بودم برایم تمام شده. مطمئنم تو ایمیلم را به او دادی. چی؟ به روزهای روشن آینده فکر کنم؟ او مرا ترک کرد. نوشته توی همین هفته موضوع جدایی را با آنجلا مطرح میکنم. نمیدانم عکسالعملش چیست. نوشته آنجلا میداند که همهچیز از روز اول تشریفاتی بوده، اما دروغ میگوید. شک ندارم دروغ میگوید. نوشته بیصبرانه منتظر جوابت هستم. شمارهٔ تماسم را خواسته. حتماً از تو هم خواسته. لطفاً بهش نده. همین ایمیل را هم بد کردی دادی. هر چه تلفن زدم، خاموش بودی. نوشته بیتاب شنیدن صدایت هستم، مینا. بیست سال صبر کردم تا شریک زندگیام شوی. تن به این ازدواج دادم. همهاش بهخاطر تو بود. به عشق تو بود. میدانم درک میکنی. از همیشه بیشتر دوستت دارم. غلط کرده. دروغگو. چی؟ درکش کنم؟ موقعیت خوبی است؟ بس کن. نه. من درکش نمیکنم. من دیگر مینای هفت سال قبل نیستم. توی این سالها خیلی چیزها عوض شده که او نمیداند. روزی که تصمیم گرفت بهخاطر شهروندی آمریکا با آن زن ارمنی ازدواج کند، باید فکر این را میکرد که با رفتنش خیلی چیزها ممکن است عوض شود. اما، او رفت. بیخبر رفت. ترسید نگذارم برود و به آنجلا بگویم، که از من قایمش کرد؟ حالا آنجلا یک زن میانسال ارمنی است که هست. پانزده سال از او بزرگترست که هست. توانست او را ببرد لس آنجلس. یک کار خوب توی شرکت عمویش برایش پیدا کند که باعث شود هر سال چند هزار دلار برای خانوادهاش بفرستد. خانه زندگیشان را عوض کنند. مادرش به مادر من و به تمام فامیل فخر بفروشد. چمدان لباسهای رسیده از آمریکا را باز کند و پز بدهد که آنها دیگر هیچچیز ایرانی نمیپوشند و حتی خمیردندانشان هم آمریکایی است. او از عوض شدن هیچچیز خبر ندارد. فکر میکند آب از آب تکان نخورده و من همان مینای هجدهسالهام که با اولین نامهٔ عاشقانهای که برایم نوشت، تمام تنم لرزید. نه، لگد به بخت خودم نمیزنم. همین الان آمده بودم به یک دفتر مهاجرتی. برای پرسوجو و تحقیق. خودت که میدانی من به رفتن فکر میکنم. اما، نه با او. اما، نمیدانم. نمیدانم. فعلاً حالم خوش نیست. رسیدم خانه، بهت تلفن میزنم.»
تلفن را قطع میکند. از پنجرۀ ماشین به بیرون خیره میشود.
میگوید: «میشود خاموشش کنید؟»
ضبط را میگوید. خاموش میکنم. میدانم که میخواهد شروع کند به حرف زدن و حدسم درست است. دستی روی شیشۀ ماشین میکشد:
«فکر کنم هر کس الان جای من بود، از خوشحالی پرواز میکرد. اما، من خوشحال نیستم. نه اینکه دلم نخواهد بروم. اتفاقاً سالهاست به ترک ایران فکر میکنم. اما، ماجرا فرق دارد. پسرعمو و دخترعمو بودیم و از بچگی عاشقِ هم. من درگیر ازدواجی اجباری شدم که خودش ماجرایی است. تمام این سالها برایم صبر کرد. پسرم شش ساله بود که جدا شدم. بعد از جدایی همۀ فامیل فکر میکردند بیبروبرگرد من و او با هم ازدواج میکنیم. واقعاً عاشقش بودم. تمام این سالها فکر کردم او هم عاشقم است. ولی نبود. منتظر بودم پا پیش بگذارد و ازدواج کنیم. یک روز بهخودم آمدم که رفته بود آمریکا. به من هیچچیز نگفت. تمام مدتی که بعد از جداییام با هم حرف میزدیم و از روزهای روشن آینده به من میگفت، نمیدانستم با زنی آشنا شده که از ارامنه است و از خودش پانزده سال بزرگتر. زن پولدار بود و لس آنجلس زندگی میکرد. کاش برایم توضیح داده بود. اما، بیخبر رفت. از زبان مادرش شنیدم. از ما مخفی کردند. بیهیچ توضیحی رفت. آنهمه ادعای عشق داشت. حالا بعد از هفت سال برگشته و میگوید تمام آنکارها بهخاطر عشق بوده است. که زندگی بهتری را برای من و پسرم رقم بزند. هفت سال مرا گذاشت و رفت تا در بهشت زندگی کند. در شهر فرشتهها. با خودش فکر نکرد این هفت سال بر من چه گذشته است؟ ممکن بود ازدواج کنم یا حتی بمیرم. با چه اطمینانی بعد از هفت سال برگشته است؟ همۀ فکرش رفتن به آمریکا بود. میگفت هرجور شده راهی پیدا میکند برای رفتن. سالهای آخر حتی سعی میکرد فارسی حرف نزند. اما فکر میکردم میخواهد با هم برویم. راهی پیدا میکند که با هم برویم. من هم سالهاست به رفتن فکر میکنم. بهخاطر پسرم. الان هم آمده بودم برای مشاوره. ولی با او نمیروم. با کسی که علیرغم عاشقی، مرا به اقامت آمریکا فروخت. شما جای من بودید چه میکردید؟ شما هم زن هستید. میفهمید چه میگویم.»
راستش نمیدانم چه جوابی باید به او بدهم. قلبش شکسته است. حق دارد. هیچکس جای هیچکس نیست. اما جواب میدهم:
- خب، شما که قصد رفتن داری. چه فرقی میکند؟
- فرق میکند. تمام این سالها فکر میکردم عاشقم است. اما او بیشتر از من، عاشقِ آمریکا بود. نمیتوانم توی چشمهایش نگاه کنم. خیانت را نمیشود بخشید. میشود؟
- قضاوت سخت است.
- نه… سخت نیست. کاش بهم میگفت. برایم توضیح میداد. آنوقت درکش میکردم. نه اینکه بیخبر برود. بهقول خودش بیست سال برای رسیدن به من صبر کرد. اما رؤیای زندگی توی آمریکا خیلی قویتر از من بود. خیلی زیاد.
- نمیدانم چه باید بگویم. انتخاب سختیست.
آهی میکشد. آدم به عشق زنده است و او نمیتواند بپذیرد که عشقش بهخاطر هیچ رؤیایی، حتی اگر این رؤیا زندگی در شهر فرشتههاست، او را ترک کرده باشد.
«تمام سالهای زندگی جهنمیام هوایم را داشت. مخفیانه تلفن میزد و نامه مینوشت. میگفت صبور باش. من منتظرت مینشینم. اما، ننشست. اصلاً از همان اول قشنگ نامه می نوشت و من تمام روزهای سخت زندگی را بهخاطر نامههای قشنگ او توانستم تاب بیاورم و خودم را نکشم. هر وقت تلفن میزد، میگفتم علی تلفن نزن. برایم نامه بنویس. رفته بودم و یک صندوق پستی برای خودم اجاره کرده بودم. هر هفته به عشق دیدن نامهاش میرفتم ادارهٔ پست. کلید را میانداختم توی صندوق و وقتی آن پاکت سفید را میدیدم، پرواز میکردم. همانجا با ولع سرش را باز میکردم و میخواندم. و بعد چند بار دیگر توی راه میخواندمش و دست آخر میانداختمش توی چاهی که نزدیک خانهمان بود. آن چاه مدفن تمام خاطرات عاشقانه من است و اگر زبان داشت، حتماً عاشقانهترین آوازها را میخواند. اما، حالا دیگر نامه جایش را به ایمیل داده و هیچ چاهی هم در کار نیست. بهعوض چاه، یک گزینهٔ دیلیت وجود دارد که همهچیز را در ثانیهای محو میکند. بیهیچ آواز عاشقانهای. حالا دیگر مینا، مینای قبل نیست که دلش بلرزد و علی هم دیگر نمیتواند عاشقانه و قشنگ بنویسد. خلاصه و مختصر نوشته که میخواهد مرا ببرد آنجا. خلاصه و مختصر. آخر زندگی توی آمریکا برای آدم وقتی باقی نمیگذارد. خانه که رفتم باید جوابش را بدهم. جوابش را بدهم و بگویم بهتر است هیچچیز را به آنجلا نگوید. به زندگی آرامش ادامه دهد و روزبهروز در شرکت عموی آنجلا پیشرفت کند. دلارهای بیشتر و خمیردندانهای گرانتری برای خانوادهاش بفرستد. من میروم. خودم میروم. دیگر به او نیازی ندارم. میروم سوئد. سرد است. ولی امکانات دارد. تحقیق کردهام.»
دارد برای خودش حرف میزند، نه برای من. دارد یک چیزهایی را به خودش یادآوری میکند. به مقصد که میرسیم کرایه را میدهد و میگوید: «ببخشید. دلم پُر بود. سرتان را درد آوردم. درددل با غریبهها آسانتر است. چون میروند و درد تو را با خودشان میبرند. نمیدانم. حرف زدم، کمی سبک شدم. شاید هم عجله نکنم. باید حرفهایش را بشنوم.»
مینا در خم کوچه گم میشود و من به او حق میدهم. بهشت دارد به او چشمک میزند. زندگی در شهر فرشتهها وسوسهانگیز است و شاید فکر کردن به آن بتواند خیانت علی را ببخشد.