مژده مواجی – آلمان
چند نفری در صف پرداخت پول دراگ استور ایستاده بودیم. مرد جوان تنومندی که رنگ پوستی روشن، موهایی پرپشت و ریشی حناییرنگ داشت، پشت صندوق نشسته بود. مبلغ پرداختی لوازم بهداشتی خانم مسنی را که اول صف بود با دستگاه بارکدخوان سریع حساب کرد و به او گفت. خانم مسن در حالیکه با یک دستش دستهٔ واکر چهارچرخش را نگه داشته بود، با دست ناتوان و پرچین و چروک دیگرش آهسته شروع کرد به گذاشتن لوازم در سبد واکر. مرد جوان از روی صندلیاش بلند شد و لوازم را در سبد او گذاشت. لبخندی رضایتمند بر چهرهٔ خانم مسن نشست و گفت: «ممنونم. خیلی مهربانی!»
کیف پولش را با زحمت از کیف دستیای که اریب از شانهاش آویزان کرده بود، بیرون آورد، زیپش را باز کرد و با انگشتهای ظریفش بهسختی سعی در بیرون آوردن پول از آن کرد. کیفش پر از پول خرد بود. تا شروع کرد که سکهها را یکی یکی بشمرد، مرد جوان که به او خیره شده بود، گفت: «اجازه دارم پولها را بشمارم؟»
مشتری کیف پولش را به او داد. مرد جوان با دقت و حوصله مبلغ پرداختی را از انبوه پولهای خرد برداشت، شمرد، به او نشان داد و در صندوق ریخت.
خانم مسن که لبخندش عمیقتر و چهرهاش تماماً حاکی از قدردانی بود، پرسید: «چرا اینقدر مهربانی؟»
مرد جوان که انگار انتظار چنین سؤالی را نداشت، سرخ شد و جواب داد: «تلاشی نمیکنم. من همیشه همینطوریام.»