مرجان ریاحی – ایران
من باز نخواهم گشت
وقتی از فراخنای مرگ بگذرم
دیگر باز نخواهم گشت
نه چون مرغی بر شاخسار
و نه چون نسیمی در دشت
و نه چون سایهای به وقت غروب
دیگر به زندگی خیره نخواهم شد
جهانی که در آنسوی من
دستش به خون آغشته است
آرزوی دوباره دیدنش
هرگز وسوسهام نخواهد کرد
حتی اگر زیر تختهسنگهایش
بذر چند بیت شعرریخته باشم
و در کنار بادبزن خنک تابستانهایش
چند قصهٔ نیمهکاره رها کرده باشم
جهانی که رؤیاها را قتل عام میکند
و برای انهدام هر لبخندی
گلولهای در آستین دارد
به هیچاش خواهم انگاشت
من از هر کجا که گذشتهام، ترانهای
زمزمه کردهام، اما عشق
همیشه رهگذری بوده با پاهایی زخمی و برهنه
که گم میشده در ازدحام عادتهای روزمره
بیعشق
جهان بیترحم خونبار
خمیازهٔ بلند یک کسالت است و دیگر هیچ
وقتی از فراخنای مرگ بگذرم
با چشمهای بسته و بیپروا
به سمت ناشناس دیگری
خواهم دوید
باشد که عشق
جایی
در انتظار شکوفه زدن باشد
باشد که سیب
همان عطر مکرر باشد
باشد که گیسوانم
و باد
و رقص
هر سه تعبیر این رؤیا باشند
که جهان مکدر آنسوی من
تنها خوابی بوده است و خیالی دور
و بیدار شوم