دنیای من و آدم کوچولوها – وقتِ مردن

رژیا پرهام – تورنتو

دیروز پسر کوچولوی چهار سال و نیمهٔ مهدکودکم خبر مهمی برای دوستانش داشت. خبری که با خونسردی اعلام شد:

«قراره مادربزرگ به‌زودی بمیره.»

بعد از این جمله سؤالات بچه‌ها شروع شد.

یکی پرسید: «کِی قراره بمیره؟» پسرک شانه‌ای بالا انداخت که نمی‌داند و جواب داد: «به زودی…»

دیگری پرسید: «چرا قراره بمیره؟» جواب این بود که: «چون خیلی پیره و دیگه بهتره بمیره.»

دخترکی که چند روز پیش تولدش بود پرسید: «وقتی تولدش بود، چند تا شمع روی کیکش داشت؟» پسرک کمی فکر کرد و گفت: «نشمردم، ولی به‌نظرم سنش توئِلوْ توئِنتی یرز (دوازده بیست ساله) شده.» دخترک قیافه‌ای متعجب به خودش گرفت و گفت: «جالبه، تا حالا نشنیده بودم کسی توئِلوْ توئِنتی یرز بشه.» پسرک عجولانه وسط حرفش پرید و گفت: «نه، خیلی پیرتره. شاید سی‌ساله.»

همگی با هم گفتند: «سی سال؟!» و با ابراز همدردی گفتند: «بله، خیلی پیر شده و باید بمیره.»

یاد مادربزرگ شیک‌پوش، سرحال و حدوداً شصت‌سالهٔ پسرک افتادم که صبح با پالتو و لاک همرنگِ نارنجی، نوه‌اش را به مهدکودک رسانده بود و گپی هم زده بودیم! 

به فسقلی‌ها نگاه کردم. به صدور حکمشان و به خودم فکر کردم و اینکه با توجه به معیارشان، همین الان هم هشت، نه سالی اضافه زندگی کرده‌ام.

داشتم فکر می‌کردم، که پسرک با دقت نگاهم کرد و پرسید: «رژیا، تو چند سالته؟»

لبخند زدم و گفتم: «من؟ توئِنتی اِیتین یرز اُلد! (بیست و هجده ساله)»

ارسال دیدگاه