نقد روان‌شناختی رمان شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری از منظر روان‌شناسی یونگ

سعید ناظمی – ایران

شازده احتجاب رمانی انتقادی به اوضاع اجتماعی ایران در تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی است. نقدی است بر نظام فئودالی ایران قدیم و تغییر شرایط ظالمانه نه توسط مردم، بلکه توسط حاکمیت جدید و البته ظهور حکومت استبدادی جدید. داستان خاطراتی است از گذشته که در عرض چند دقیقه در ذهن شازدهٔ مسلول، قبل از مرگش می‌گذرد.

شازده خود به وضعیت موجود تن داده و به‌طور حتم انسانی بیمار است. هم سل دارد و هم بیمار روانی است. این‌ها را در طول گفتن خاطرات و روایت‌ها در رفت و برگشت‌های زمانی متوجه می‌شویم.

تمام اطرافیان شازده مرده‌اند. این‌ها را مراد می‌گوید که در آخر هم خبر مرگ شازده احتجاب را به خود او می‌گوید. آن کلونی زمین‌دار و خون‌ریز که برادر برادر را به‌راحتی می‌کشد، دیگر فرو ریخته است و جامعه به‌سمت مدرنیته گام بر می‌دارد. این جامعه دیگر پذیرای شازده و امثال شازده نیست. روایت‌ها توسط راوی (دانای کل محدود یا نویسنده)،‌ فخری و فخرالنساء، گفته می‌شود و تمامی آن‌ها از ذهن شازده می‌گذرد.

این درست که «ناخودآگاه» اغلب در خواب و رؤیا به‌صورت نمادین جلوه‌گر است، ولی در این اثر می‌توان زندگی داخلی شازده را ناخودآگاهِ شازده در گذر از زمان حال و رفتن به گذشته دانست. تصاویر خانوادگی، کتاب‌ها، اشیای عتیقه و… می‌تواند ناخودآگاه شازده محسوب شود. شاید به‌صورت تمثیلی بتوانیم مراد را رابطی فیزیکی بین خودآگاه و ناخودآگاه شازده به‌حساب بیاوریم. هم او که در جایی خبر مرگ شازده را به خود او می‌دهد.

بر اساس نظریات روانشناسانه یونگ، سایه‌ها قسمت‌های پست شخصیت محسوب می‌شوند و در این روایت، اجداد شازده را می‌توان به تمامی سایه‌های او به‌حساب آورد، چرا که شازده از این میراث اجدادی (رفتار مردسالارانه) روزگار خود، فقط محدود کردن دو زن (فخرالنساء و فخری) را در چارچوب خانه و اجرای بی چون و چرای اوامرش فراگرفته است و عاری از سایر اقتدارات مردانهٔ خاندان خود است. پدربزرگ شازده شامل بسته‌ای کامل از تندخوئی‌های قاجاری است که به‌راحتی دست به تنبیه یا کشتن افراد خانواده می‌زند؛ به‌طور مثال، کشتن مادر و برادر خود.

هوشنگ گلشیری
هوشنگ گلشیری

فخرالنساء برای مردان موجودی آنیمایی است. او آنیمای شازده است و خود شازده در حالت منفی‌اش آنیمای فخری است و در حالتی آنیموس فخرالنساء است. رابطهٔ فخرالنساء و شازده به‌علت این تضاد، رابطه‌ای سرد و مبتذل است، چرا که شازده در تمام طول زندگی مشترکش با فخرالنساء نمی‌تواند آن‌گونه که فخرالنساء می‌خواهد، باشد و تحقیر شدنش توسط دخترعمویی که مرتب خون‌ریزی‌ها و وجههٔ منفی خاندان شازده را به او تأکید می‌کند، امری جدید است و در خاندان مردسالارانهٔ شازده محلی از اعراب نداشته است.

پرسوناهای زیادی در شخصیت سه‌گانهٔ این داستان وجود دارد. شازده نقاب‌هایش را یکی یکی باید کنار بزند. فخرالنساء خود با نقابی جدید روی دیگر سکه را به شازده می‌نمایاند و فخری هم مدام در آینه می‌خواهد مثل فخرالنساء باشد. شازده شخصیتی تنها و درونگراست. وی در پایان عمر درگیر ذهن خود است. فخری اما برونگراست و هیچ دغدغه‌ای غیر از فرامین شازده ندارد. اما فخرالنساء که بیشتر درونگراست و خودش را با تنهایی مأنوس می‌کند، در مقابل فخری و شازده شخصیتی برون گرا پیدا می‌کند که البته باید شراب بنوشد تا بتواند سخنانش را گاه با فریاد و طعنه به شازده گوشزد کند.

جد شازده کهن‌الگویی شر است. کسی که برادر خود را می‌کشد و در آرامش خیال و بی‌آنکه ککش هم بگزد، همچنان که بر روی جنازهٔ برادر نشسته، سیگار می‌کشد. این برادرکشی که تمثالی از اختلاف بین هابیل و قابیل و کهن‌الگوی برادرکشی را در متنِ روایت به ذهن مخاطب ارجاع می‌دهد، نه آغاز شرارت‌های جد شازده است و نه انجام آن. فخری و مادربزرگ شازده را می‌توان کهن‌الگوی مادر برای شازده دانست. از دیگر نمادهای کهن‌الگویی می‌توان به کهن‌الگویی اعداد مثل هفت دری، شراب هفت ساله، چهلچراغ و چهل تکه اشاره کرد که هفت در فرهنگ اسلامی و چهار در فرهنگ ایرانیان باستان اعداد مقدسی محسوب می‌شوند.

در شازده احتجاب فخری شخصیتی دوگانه دارد. از طرفی خدمتکار خانه است و از طرفی باید جای فخرالنساء را هم در چشم شازده پر کند. شازده به هر طریقی می‌کوشد تا هر آنچه را که از قدیم به او وصل می‌شود، در هر فرصتی که می‌یابد پاره می‌کند. خاطرات اجدادی‌اش را که فخرالنساء برایش می‌خواند، به آتش می‌سپارد و اسباب خانه را در کار قمار می‌بازد. اجدادش یکی یکی از قابی غبار‌گرفته به مدد روان شازده به بیرون می‌آیند و سپس نیست و نابود می‌شوند. شازده شخصیتی شکست‌خورده است. هیچ وجه اشتراکی با اجدادش ندارد. نه با پدرش سرهنگ احتجاب، نه با جدش شازده بزرگ و نه با جد بزرگش افخم امجد. در زندگی‌اش زنان زیادی حضور ندارند و بر خلاف جدش حرمسرایی نساخته است. وی بلافاصله پس از مرگ فخرالنساء فخری را وادار می‌کند شبیه فخرالنساء شود. همان‌طور لباس بپوشد. همان‌طور موهایش را شانه کند و یک طرف شانه اش بریزد و همان‌طور بخندد. در اینجا شازده که می‌توان او را به‌واقع بیماری سادیسمی دانست، با اذیت و آزار فخری گویا انتقام تمام تحقیرهای خود را از فخرالنساء می‌گیرد.

از دوران بچگیِ شازده اطلاع دقیقی نداریم. پدری خیس از باران و رنگ‌پریده وارد خانه می‌شود. به امر پدربزرگ، عمه‌ها و مادربزرگ از اتاق خارج می‌شوند. پدر، پدربزرگ و خسرو (شازده احتجاب) تنها هستند. پدر استعفا داده است. دست سردش، دست خسرو را می‌گیرد. پدر دستور داده بود مردم را به گلوله ببندند. اکنون پشیمان است: «… من نمی‌خواستم آن‌طور بشود. اول فکر نمی‌کردم که آدم‌ها را بشود، آن‌هم به این آسانی، له و لورده کرد. وقتی راه افتادند، موج آمد. دست‌ها و چماق‌ها و دهان‌های باز…» پدر دستور می‌دهد: «…ببندیدشان به مسلسل». بعد خاطرهٔ بادبادک‌بازی خسرو با پسر باغبان که با نهی عمه مواجه می‌شود. خاطره بودن کنار پدربزرگی که سرفه می‌کند و خاطره شرکت در تشییع جنازه پدر. اما در این میان خاطرهٔ منیره‌خاتون، زن عقدی حرمسرای پدربزرگ، با شازده بسیار پررنگ است. فخری از جهاتی با منیره‌خاتون شباهت‌هایی دارد. شازده برخلاف سلفش بچه‌دار نشده است. این یکی از عقده‌های روانی شازده است و نکته ای برای سرکوفت زدن‌های فخرالنساء. شازده این حقارت را با زورگفتن به فخری تعدیل می‌کند؛ تنها کاری که حالا دیگر از دستش بر می‌آید. گلشیری این رمان را نوشته است تا مخاطب گذشته را با محک تاریخ بسنجد. تاریخی که پس از دوران گلشیری هنوز هم قابلیت سنجش خود را باز نیافته است.

ارسال دیدگاه