برگردان: غزال صحرائی – فرانسه
کلود بورژکس (Claude Bourgeyx)، نویسنده و نمایشنامهنویس فرانسوی است. او در سال ۱۹۴۳ در شهر بوردو به دنیا آمد. در سال ۱۹۸۴ اولین مجموعه داستان خود را به نام «دشنامهای کوچک» منتشر کرد که در سال ۲۰۱۴ تئاتری با اقتباس از همین داستانها بهروی صحنه برده شد. از آثار این نویسنده میتوان به چند مورد زیر اشاره کرد:
رمانها:
– عشق در نگاه اول
– شاهکار
– خوشبختی مثل من
مجموعه داستان:
– ناسزاهای کوچک
– ریسمانی برای از نو تابیدن
نمایشنامهها
– مردمانی اینچنین
– فردا، همان مکان، همان ساعت
– دوشیزه ورنر
داستان «لوسییَن» منتخبی از مجموعه داستان «دشنامهای کوچک» است. قهرمان این داستان، زندگی خوب، آرام و بیدردسری دارد تا آنکه روزی همهچیز بههم میریزد…
لوسییَن گرم و نرم روی خودش مچاله شده بود. این، وضعیت و حالتِ دلخواه او بود. هرگز آنقدر در خود احساس راحتی نکرده بود. از زنده بودنش لذت میبرد. تنش در آرامش کامل، سبکبار و مثل پری معلق در هوا بود. احساس شناور بودن میکرد.
حال آنکه برای رسیدن به این حس سعادت ازلی، هیچ مادهٔ مخدری را هم مصرف نکرده بود.
لوسییَن آرام و عاری از تشویش بود و از درون احساس خوبی داشت؛ خلاصه، یک خوشبختی خودپرستانه. همان شب، مصیبت با دردهای هولناک به او هجوم آورد. داخل گیرهای گرفتار شده بود و داشت توسط آروارههای خرمنکوبی بیرحم و درنده له میشد. این چه مصیبتی بود که بر سرش آوار شده بود؟ و چرا او، و نه کسی دیگر؟ تقاص چه چیزی را داشت پس میداد؟ به خودش گفت: «آخرشه، دارم میمیرم.» چشمها را بست و خودش را به دست درد سپرد. قادر نبود در برابر این موجی که او را در خود فرو می برد و از سواحل خودی و آشنا دور میکرد، مقاومت کند. دیگر توانی برای مقاومت در او باقی نمانده بود. یوغی از سر تا پایش را به بند کشیده بود. احساس کرد دارد به سرزمینی کشیده میشود که از هماکنون او را به وحشت میانداخت. فکر کرد صدای موسیقی آبیسال* را میشنود. مقاومتش کم شد. نیستی او را بهسمت خود میکشید. حس بیکسی و تنهایی او را دربرگرفت. در این لحظات دشوار تنها بود. هیچکس نبود که به او کمک کند. او باید این مرحله را به تنهایی طی میکرد.
راه دیگری وجود نداشت. دوباره با خود تکرار کرد : «آخرشه، دارم میمیرم.» درد آنقدر شدت یافت که نزدیک بود او را به جنون بکشد. و بعد، ناگهان انگار که دستان خدا او را چهار شقه کرد. نوری شدید بینایی را از او گرفت. ششهایش به سوزش افتاد و در همانحال که پاهایش را میکشیدند، ماما با صدای رعدآسایی گفت: «پسر است!»
لوسییَن به دنیا آمد…
______________________________
* آنچه از اعماق بیاید.