یادداشت سردبیر: شعله تا سرگرم کار خویش شد…

سیما غفارزاده – ونکوور

اتفاقات مهم بسیاری در همین یک هفتهٔ گذشته افتاد؛ در جهان، و نیز در کانادا. جهان را که نگاه کنی، واقعهٔ تاریخی روز ۱۲ ژوئن، دیدار رئیس جمهور آمریکا با رهبر کرهٔ شمالی در سنگاپور، که مهم‌ترین دیدار قرن عنوان شد، فرصت جلوه به خبرهای دیگر نمی‌دهد. دیداری که به‌زعم دو طرف، نتایج مثبت و درخشانی داشته است. دانلد ترامپ که کیم جونگ-اون را سال گذشته «مرد کوچک موشکی» نامیده بود، پس از این دیدار، وی را فردی باهوش خوانده است که می‌تواند با او وارد معامله (business) بشود.

اما اینکه یمن همچنان زیر فشار جنگ در حال له‌ شدن است، اینکه سازمان ملل متحد هشدار داده است ۳۰۰٬۰۰۰ کودکی که در اصلی‌ترین شهر بندری یمن در معرض خطر مرگ و قحطی‌اند اگر که شدت گرفتن این جنگ جلو رسیدن مواد غذایی و نیازهای حیاتی را از راه بندر حدیده بگیرد، خبر چشمگیری نیست. مرگ حدود سی صد هزار کودک یا تعداد نادقیق کل کشتگانی که این جنگ سه‌ساله بر جای گذاشته است، به‌قول «رفیق استالین» تنها آمار است.

کمی آن‌طرف‌تر، پنجشنبه شب هفتهٔ گذشته در پی حملات هوایی شبانه به روستایی در استان ادلبِ سوریه، منطقه‌ای که همچنان تحت کنترل مخالفان رژیم اسد است، ۴۴ کشته و ۵۰ مجروح بر جا مانده است. حملهٔ پنجشنبه شب، مرگبارترین حمله به استان ادلب از ماه مارس تاکنون بوده است. اما این نیز خبری نیست که در فیدِ شبکه‌های اجتماعی به چشم بخورد. اخبار و حاشیه‌های عروسی سلطنتی شاهزاده هری و مگن مارکل هنوز پس از سه چهار هفته جذابیت بیشتری دارد.

به کانادا که می‌رسیم، ۴۴امین اجلاس سران کشورهای گروه ۷ که در روزهای ۸ و ۹ همین ماه، با حاشیه‌های پررنگی چون بگومگوهای جاستین ترودو و دانلد ترامپ، در کبک برگزار شد، انتخابات استان انتاریو با نتیجهٔ شگفت‌انگیز بُرد قاطع حزب محافظه‌کار و نشستن حزب نیودمکرات بر صندلی اپوزیسیون، و نهایتاً رأی مثبت اکثریت نمایندگان فدرال به طرح توقف مذاکرات دیپلماتیک با ایران علی‌رغم وعده و سیاست حزب لیبرال برای تجدید رابطه با ایران، همه خبرهای مهمی بوده‌اند که یک هفتهٔ گذشته شنیده‌ایم و در این شماره از نشریه نیز کمابیش به آن‌ها پرداخته‌ایم.

من اما، از تمام این خبرهای درشت می‌گذرم و توانِ بیشتر پرداختن به آن‌ها را ندارم… چرا که دو روز است حرف‌های سهیل، نوجوانی که بامداد دوشنبهٔ گذشته مادرش*، برادر کوچک‌ترش* و تمام خانه و زندگی‌اش را ظرف چند دقیقه از دست داد، در سرم می‌چرخد و گلویم را می‌فشارد. حرف‌هایی که اغلب با بغضی فروخورده و با حفظ متانت رو به گزارشگر می‌زند. از لحظه‌ای که با فریادِ «آتش، آتش» پدرش از خواب بیدار می‌شود، می‌گوید و از دویدن به‌سمت اتاقی که مادر و برادرش، سپهر که آنفولانزا داشته، کنار هم خوابیده‌اند. از هل دادن توری پنجره و تلاش در هل دادن سپهر به بیرون به‌سمت ترمپالین، مادر منتظر می‌ماند تا بچه‌ها اول بروند، سپهر می‌ترسد و پس می‌زند و همین موجب می‌شود که خودِ او به بیرون پرت شود و روی ترمپالین بیافتد. از اینکه پدرش را در بالکن می‌بیند و فریاد می‌زند «بپر، بپر» و از اینکه لحظه‌ای بعد از پریدن پدر، کپسول منقل گازی در بالکن خانه‌شان منفجر می‌شود. از اینکه دیگر چیز زیادی معلوم نبوده؛ همه‌جا آتش بوده و دود، ولی او به مادر و برادری که دیده‌ نمی‌شوند، می‌گوید «بپر، بپر»… اما دیگر از پنجرهٔ آن خانه کسی به بیرون نمی‌پرد. تنها آتش سرکش است که از پنجره چون هیولایی به بیرون می‌زند و خودنمایی می‌کند تا آنکه خانه را به‌تمامی ببلعد… سهیل با آمبولانسی که پدرش را به بیمارستان عمومی ونکوور می‌برند، می‌رود و می‌گوید که اقوامش فکر می‌کرده‌اند مادر و برادرش زنده‌اند و حتی بیمارستان‌های دیگری مانند بیمارستان برنابی را می‌گشته‌اند؛ او به آرامی می‌گوید که آن‌ها واقعیت را از درون انکار می‌کرده‌اند. سهیل در طول این گفت‌وگو چند بار می‌گوید که فکر می‌کند شاید می‌توانسته کار بهتری بکند و آن‌ها را نجات دهد، احساس گناه می‌کند که او زنده است و آن‌ها نه. او در محوطهٔ خانهٔ سوخته ایستاده و حرف می‌زند و وقتی گزارشگر از احساس او دربارهٔ خانه‌ای که هیچ از آن نمانده می‌پرسد، او که چند دقیقه‌ای با آرامشی نسبی حرف زده، بغضش می‌شکند و می‌گوید که خانه و هر چه داشته‌اند، هیچ اهمیتی ندارد. او تنها آرزو می‌کند که مادر و برادرش هم توانسته بودند به بیرون بپرند. آرزو می‌کند کاش آن‌ها به‌جای او به بیرون پریده بودند، چرا که خانواده‌اش به ‌آن‌ها بیش از او نیاز دارند. میان خنده و گریه از برادرش می‌گوید که چقدر همیشه در حال بازی و شیطنت بود و چقدر او را اذیت می‌کرد، اما او خیلی دوستش داشت. سهیل در حالی‌که با سرازیرشدن اشک‌هایش کلنجار می‌رود، می‌گوید که او خیلی کم‌سن بود. بعد از مادرش می‌گوید، از اینکه چقدر مهربان بود، از اینکه نیمی از خانواده‌اش را به اینجا آورد و اینکه همیشه هر کمکی از دستش برمی‌آمده برای همه انجام می‌داده است. سهیل در آخر می‌گوید که حداقل خوشحال است که آن‌ها با هم رفتند، چرا که مادرش بدون برادرش نمی‌توانسته دوام بیاورد و برادرش هم نمی‌توانسته بدون مادرش زندگی کند؛ می‌گوید لااقل او به اندازهٔ کافی بزرگ شده که بتواند این فاجعه را از سر بگذراند…

حرف‌های سهیل هنوز در سرم می‌چرخد، هنوز گلویم را می‌فشارد. دلم می‌خواهد در آغوش بگیرمش و به او اطمینان بدهم که در از سر گذراندنِ این فاجعه، تنهایش نخواهیم گذاشت.

____________________________________________

*نرگس کاس‌نژاد و پسر خردسالش سپهر خوشخوی دلشاد که در حادثهٔ آتش‌سوزی بامداد دوشنبه، ۱۱ ژوئن، در منطقهٔ لین ولی در نورث ونکوور جان باختند.

ارسال دیدگاه