رضا عباسی – ایران
۱
سالها نشست
فرورفته در نخِ رنگ و گره و چشم
برای بادها نقشه کشید
که زیر پا بیاندازدشان
مادرم پیامبر بود
اما، سلیمان
قالیچهسواری کرد
۲
مسخره است
اعتقادی به مرزها نداشته باشی
به خطهای مسخرهٔ کرهٔ زمین
و پاهایت را
سیاه و کبود کنند
ساعتها در روز
پوتینهایت
در یک نقطهٔ صفر مرزی
۳
رگ رنگها را بزنید
تکرار پیری که به جان شعرهایمان افتاده
به جان پیراهنهایمان
به جان آینهها و چشمهایمان
به جان جادهها درختها فصلها
پوستها مژهها زنها
ثبات فرسودگیست
رگ رنگها را بزنید
ما به رنگینکمان محتاجایم
به طیف
به اینکه هر لحظه، روز، آینه، زن، درخت
فصلی باشد
رگ رنگها را بزنید
باد تکرار پیر ثبات ما را با خود خواهد برد
تکرار خواهد کرد در تکرار
۴
به مهدی میرزایی
اندوهی که میسوزد
لای دو انگشت
یگانه است
با کلمه و قلب
با قلب کلمه
سه انگشت و خودکار
قاصدکی بیش نیست
– اگر بتواند باشد –