رژیا پرهام – تورنتو
دیروز دختر کوچولوی چهارسالهٔ مهدکودکم با تلِ خوشگل و جدیدی که به موهایش زده بود و خوشگلتر شده بود، به مهدکودک آمد.
تلِ را به همه نشان داد و دربارهاش توضیح داد. بعد از آنکه دوستانش از رنگ و طرح قشنگ آن تعریف کردند، با خیال راحت آن را توی کولهپشتیاش گذاشت و بهسمت اسباببازیهای مورد علاقهاش رفت.
یکی دو ساعت بعد که زمان پارک رفتن شد، با یادآوری این نکته که مسئولیت نگهداری از وسایل غیرضروریای که تصمیم میگیرند با خودشان به پارک ببرند با خودشان است، موافقت کردم که دخترک تل را همراهش ببرد. با دقت و وسواس آن را روی سرش گذاشت و به راه افتادیم.
روز قشنگ و خنکی بود، از هوا و مناظر زیبای پارک لذت بردیم و به مهدکودک برگشتیم.
نیم ساعتی نگذشته بود که دخترک با ناراحتی گفت تل قشنگش را توی پارک جا گذاشته است!
امکان بازگشت نبود و فرصتی هم پیش نیامد تا امروز صبح که همگی بهعنوان تیم تجسس برای پیدا کردن تل گمشده، راهی پارک شدیم. نیمکتها را گشتیم، روی تاب و زیر سرسرهها، کنار درختها و زیر بوتهها و… اثری از تل نبود که نبود. نشستیم که استراحتی کنیم و در مورد نحوهٔ جستجوی بهتر گپی بزنیم. از آنجایی که هیچ مکانی را از قلم نیانداخته بودیم، همه ناامیدانه معتقد بودند که ادامهٔ جستجو کار بیفایدهای است.
یکی از پسربچهها که خیلی تلاش کرده بود، همانطور که سرش پایین بود و با بیل کوچکی ماسهها را کنار میزد، پرسید: «رژیا، فکر میکنی چه اتفاقی برای تل افتاده باشه؟»
گفتم: «از آنجایی که باور دارم پیداش میکنیم، به اتفاق خاصی فکر نمیکنم!» نگاهش کردم و ادامه دادم: «نظر تو چیه؟»
گفت: «حدس میزنم باد شدیدی وزیده باشه و تل رو به جای دوری برده باشه.»
دوستش گفت: «شاید هم زیر ماسهها… »
دختر کوچولوی دیگری حدس زد که شاید آقای مهربانی از شاخهٔ درختی آویزانش کرده باشد. نگاهی به درخت کنارمان انداخت و گفت: «شاخهها رو نگشتیم… »
یکی دیگر حرفش را قطع کرد و گفت: «تل از روی درخت میافته، شاید اشتباهی توی کیف اسباببازیهای ماسهٔ بچهٔ دیگهای به خونهٔ اونها رفته باشه و وقتی پیداش کنه، تعجب کنه و با مادرش به پارک برگرده و دنبال صاحبش بگرده.»
یکی دیگر گفت: «شاید یه مادربزرگ ما رو دیده باشه که توی پارک تل خوشگلی رو جا گذاشتیم، سعی کنه مهدکودک ما رو پیدا کنه و تل رو برگردونه… »
در همین حین پسربچهٔ غریبهای که بزرگتر بود و با فاصلهٔ کمی از ما تاببازی میکرد و ظاهراً همهٔ حرفها را گوش داده بود، وسط صحبتمان پرید و گفت: «شاید هم کسی اون تل رو دزدیده باشه!»
قیافهٔ بچه ها تغییر کرد و بحث ما وارد مرحلهٔ جدیدی شد!
اولین سؤال همزمانِ دو تا از بچهها معنی واژهٔ «دزدیدن» بود. نهایتاً هیچکدام از بچهها باور نمیکردند که امکان داشته باشد دختر کوچولوی دیگری بدون اجازه، تلِ دخترک را برای خودش برداشته باشد و آن را به سرش زده باشد!
تفاوت دیدگاه جالبی بود و متأسفانه تنها کسی که در جمع ما احتمال میداد حق با پسربچهٔ غریبه باشد، من بودم… گناهکارانه تفکرم را پنهان کردم و گفتم امیدوارم همینطور باشد که شما حدس زدید و یک نفر تل را پیدا کرده باشد و بهزودی آن را به ما برگرداند. و همزمان آرزو کردم که خانوادهٔ دخترک تل را از فروشگاهی در همین شهر خریداری کرده باشند تا من بتوانم یکی شبیه آن را بخرم که این دید قشنگ و معصومانه برای مدت طولانیتری دستنخورده باقی بماند.
وقتی از پارک برمیگشتیم، با خودم فکر میکردم که ایکاش بالا رفتن سن با اعتماد نسبت معکوس نداشت.