رژیا پرهام – تورنتو
بیشترِ زمان امروز صبح من صرف همصحبتی با دختر کوچولوی سه سال و نیمهٔ ناز و خوشصحبتی شد. خوشذوق است و قشنگ صحبت میکند. دیدنیها را خوب میبیند و در مجموع دنیا بهنظرش هیجانانگیز است و «فان». بهترین، باهوشترین، زیباترین و مهربانترین خانم دنیا، «مامی» است و قویترین، خوشاخلاقترین و خوشتیپترین آقای دنیا هم، «ددی». همهٔ خانهها قصرند و همهٔ خانهها شاه و ملکه و پرنسس دارند. او هم پرنسس خانهٔ خودشان است.
هیچ خوراکی بدمزهای وجود ندارد و غیر از واکسن و آمپول، همهچیز توی دنیا خوب است!…
با خودم فکر کردم چقدر این بچه معرکه است! بهترست بدانم چطور زمانش را سپری میکند تا شاید از پدر و مادرش برای پیشرفت کارم ایده بگیرم.
بههمین دلیل بهمحض آنکه فرصتی پیش آمد، پرسیدم: «تو معمولاً بعد از ظهرها که از مهد کودک میری خونه، چیکار میکنی؟»
یه کم فکر کرد و گفت: «نمیدونم.»
به خودم گفتم بهترست یادت باشد که او فقط سه سال و نیمه است و بهتر است سؤالت را بهصورت خاص بپرسی که جواب درست بگیری.
برای درک بهتر با اشاره به زمان معینی، پرسیدم: «دیروز بعد از اونکه از اینجا رفتی، کجا رفتی و چیکار کردی؟»
بدون اتلاف وقت جواب داد: «هاوایی!»
لبخند زدم و با خودم گفتم، رؤیا و قدرت تخیل ناب است که باعث پرورش ذهن خلاق کودکانِ شاداب میشود و این دخترک عالیست.