رژیا پرهام – تورنتو
پسرک و خواهرش مهدکودک من میآمدند. سالها قبل. خواهرش عاشق بادکنک سفید و صورتی بود و خودش بادکنکهای آبی را دوست داشت. تا یک روز که دیگر بادکنک نخواست.
امروز اتفاقی توی پارک دیدمشان. خواهر شش سالهاش بادکنک دستش بود، ولی خودش نه. گفتم: «دیروز خونهٔ ما مهمونیِ دوستم بود و من الان کلی بادکنک توی خونه دارم. اگه حدس میزدم ممکنه توی پارک ببینمتون، همه رو همراه خودم میآوردم.» دخترک با هیجان پرسید: «ممکنه من و مادرم بیاییم و همه رو بگیریم؟» گفتم: «حتماً.» پسرک ساکت بود و حرفی نزد. خواهرش با خوشحالی ادامه داد: «همهشون مال من میشن، چون برادرم بادکنک دوست نداره.»
و من یاد سه سال قبل افتادم و چهارسالگیِ پسرک؛ زمانیکه بادکنکی آبی داشت که هدیه پدربزرگش بود. پسرک برایش اسم هم انتخاب کرده بود. بادکنک نخی بلند داشت؛ روزی که برای بازیِ «نشون بده و تعریف کن» (Show and Tell) عکسش را آورده بود، تصویرش را دیده بودم. گویا یکی دو روز بعد از آن بازی، بادکنک را با خودش توی حیاط میبرد و چون با هلیوم پر شده بوده، به محض آنکه رها میشود، بهقول خودش میرود بالای ابرها و دیگر هیچوقت برنمیگردد…
به پسرک نگاه کردم و گفتم: «واقعاً؟ بعد از اینهمه سال هنوز بادکنک نمیخوای؟» ظاهراً نمیدانست که یادم است. سری تکان داد و گفت: «چون یکی داشتم و مواظبش نبودم، دیگه هیچوقت بادکنک نمیخوام.»