مژده مواجی – آلمان
من عینک زردرنگ به چشم دارم. همه چیز را زرد میبینم.
اما تو عینک آبی به چشم داری. تو آبی هستی.
چه اشتیاقی دارم تا با تو همصحبت شوم. تو را درک کنم. شوق کشف تو را دارم.
من زردم و تو آبی.
اما چشمم به تو که میافتد، رنگ دیگری را میبینم؛ رنگ سبز!
عینک زردرنگم را جابهجا میکنم تا دقیقتر نگاه کنم. اما تو را همچنان سبز میبینم!
کنارت عینکی آبیرنگ گذاشته. مدتهاست که توجهم را جلب کرده است. باید آن را بردارم؟ اما، چگونه از عینک زردم جدا شوم؟ چگونه از آن دل بکنم؟
دل به دریا میزنم. شوق دیدن، درک و «فهمیدن» تو غلبه میکند. با احتیاط عینک زردم را برمیدارم و عینک آبی به چشم میگذارم…
و من غرق میشوم در تماشای تو. همانگونه که هستی. آبی!