اهلی‌ام کن -داستان کوتاهی از آنی سومون

برگردان: غزال صحرائی – فرانسه

آنی سومون (Annie Saumont)‏ (۱۹۲۷ – ۲۰۱۷) نویسنده و مترجم زنِ فرانسوی است. او در خانواده‌ای متوسط پرورش یافت. مادرش آموزگار بود. از همان دوران کودکی به نوشتن داستان علاقه داشت. آنی سومون در رشتهٔ ادبیات مدرن تحصیل کرد و موفق به کسب مدرک کارشناسی ارشد زبان انگلیسی و اسپانیائی شد. در آغاز با ترجمه‌های درخشان از نویسندگان بزرگی همچون «جی. دی. سالینجر» (رمان مشهور ناتور دشت) و آثار «جان فاولز» وارد دنیای ادبیات شد. سپس وقت خود را وقف نوشتن داستان‌های کوتاه کرد. آنی سومون خالق بیش از ۳۰۰ داستان کوتاه است که در ۳۰ مجلد منتشر شده‌اند. از این رو، به او لقب ملکهٔ داستان‌های کوتاه را داده‌اند.

در سال ۱۹۸۱، جایزهٔ معتبر ادبی گنکور را برای مجموعه داستان «بعضی وقت‌ها در مراسم رسمی» از آنِ خود ساخت. جوایز دیگری که به این نویسندهٔ پرکار تعلق گرفته است، عبارت‌اند از: جایزهٔ گرَند پری انجمن نویسندگانِ SGDL برای مجموعهٔ «من کامیون نیستم» (۱۹۸۹) و جایزهٔ رُنسانس نوول برای مجموعهٔ «و اینک آن‌ها، چه سعادتی » (۱۹۹۳) و بالاخره جایزهٔ ناشران (۲۰۰۲).

داستان «اهلی‌ام کن» از مجموعه داستانی تحت عنوان «فرش سالن» انتخاب شده است.

سوسک سرگین غلتان داخل لیوان است. لیوان خالی ویسکی. سوسک به‌زحمت از ارتفاع لیوان بالا می‌رود. و می‌افتد. مردی که آن را زیر نظر گرفته – گرچه به‌نظر نمی‌رسد به سوسک توجهی داشته باشد، گویی علی‌رغم میلش، تصویری ثبت‌شده به شبکیهٔ چشم او تحمیل شده است – در همان وضعیت لحظه‌ای بی‌حرکت می‌ماند.

سوسک به پشت افتاده است و دست و پا می‌زند. مرد با حرکتی غیرارادی و ماشین‌وار، در دَم انگشتش را توی لیوان فرو می‌برد و حشره را برمی‌گرداند. حشره پس از کمی‌ مکث و این پا و آن پا کردن، برای بالا رفتن از لیوان دوباره به تقلا می‌افتد.

زنگ تلفن به صدا در می‌آید. مرد گوشی را بر نمی‌دارد. صدای زنگ قطع می‌شود. دوباره به صدا در می‌آید. این‌بار مرد گوشی را بر می‌دارد. تلفن به بلندگو وصل است. صدا می‌گوید :«اَلو،خودم‌ام.»

مرد یاد‌آوری می‌کند :«چند بار بگم، “خودم‌ام” هیچ معنی‌ای نمی‌ده. تو این شهر لعنتی پانصد هزار مرد می‌تونن مثل تو همینو بگن. چیزی دستگیر آدم نمی‌شه.»

صدای آه از بلندگو شنیده می‌شود و بعد :«تو صدای شارلی پیرت رو نشناختی؟»

مرد می‌گوید: «اسمت رو پشت تلفن نگو. بهتره از یه اسم مستعار استفاده کنی.»

صدای ریسهٔ خنده همراه با سوتی گوش‌خراش از بلندگو شنیده می‌شود: «اگه دوست داری که نقش مأمور مخفی‌ها رو بازی کنیم، حرفی نیست.»
مرد، در حالی‌که با بی‌حوصلگی و عصبانیت به کنسول چوبی زیر دستش با انگشت ضربه می‌زند، می‌گوید: «گوش کن، تو این مخمصه‌ای که توش گیر افتادم…»

مرد فوراً حرف او را قطع می‌کند: «کدوم مخمصه؟ [صدای سوت تلفن شنیده می‌شود] چرا این‌قد موضوع رو گنده‌اش می‌کنی؟ این دختربچه که بی‌آزاره.»

– پنج دقیقه بازی می‌کنه و بعد وراجی کردنش شروع مي‌شه. چرا این‌جوری، چرا اونجوری. وقتو تلف نکن. رضایت زنت رو گرفتی؟

بلندگو به خرخر افتاده است، صدا می‌گوید: «قشقرق به پا کرد. تا حالا بی‌بچه نمونده که گرفتار یه بچه شاشوی زِرزِرو بشه.»

فریاد مرد بلند می‌شود: «ببین، فقط دو یا سه روز، نهایت یه هفته بهت مهلت می‌دم. آخه یه تکونی به خودت بده لامصب، این بچه داره منو دیوونه می‌کنه.» تلفن را محکم روی پایه‌اش می‌کوبد.

دختربچه: «اسمت چیه؟»

– بهم می‌گن ژِو.

سوسک، روی جدارهٔ لیوان مردد و لرزان مانده است. ژِو به‌طرف میز بار کنار دستشوئی می‌رود. کشو میز را به‌سمت خودش می‌کشد. بطری زرد کهربائی را بیرون می‌آورد. دهانهٔ آن را باز می‌کند و یکراست سر می‌کشد.

در هتل بندر هستیم، اتاق شمارهٔ ۳۷، دو نفر در اتاق‌اند؛ ژِو و بچه. دختربچه‌ای موقرمز با رنگ پوست روشن و زیبا. دختربچه سرش را از روی پازل بر می‌دارد و می‌گوید :«این پازل مبارزهٔ شوالیه‌های قرون وسطی توی محوطه یه قلعه رو نشون می‌ده. برنده حتماً شاهزاده است. اینو می‌شه از حالتی که شمشیرو تو دستش گرفته، حدس زد. دیگه کم کم داره کامل می‌شه. بعدش یه پازل دیگه بهم می‌دی؟»

ژِو از جایش جم نمی‌خورد. بچه ادامه می‌دهد: «خب، اگه دیگه از این پازلا نداری، من برمی‌گردم مدرسه. امروز برنامهٔ استخر داریم. من شنا بلدم. تو چی؟»

– چقدر حرف می‌زنی بچه! اگه ادامه بدی، دهنت رو با روسری می‌بندم. حالی‌ت شد؟
– تو مدرسه، فاطیمای الجزایری هم روسری می‌بنده. البته نه روی دهنش، روی سرش.
– با این داستان‌هات حوصله‌مو سر می‌بری.

همچنان در هتل بندر، اتاق شمارهٔ ۳۷ هستیم، سوسک سرگین غلتان درون لیوان است. حشره باز هم تعادلش را از دست می‌دهد. مرد دوباره به‌طرف میز بار می‌رود. در آن را باز می‌کند و بطری دیگری را بیرون می‌آورد. لیوان را بر می‌دارد، لیوان روی میز بر می‌گردد. سوسک روی پاهایش است. مرد به‌سمت دستشوئی می‌رود. لیوان را آب می‌کشد. آن را از مایع داخل بطری پر می‌کند. روی برچسب بطری اسم «ودکا» به‌چشم می‌خورد. سوسک، روی لبهٔ رومیزی قرار دارد و حرکت نمی‌کند.

دختربچهٔ موقرمزی آخرین قطعهٔ پازل که گوشه‌ای از یک درفش با پس‌زمینهٔ آبی آسمانی را جاسازی می‌کند و می‌گوید: «تموم شد، حالا گرسنه‌مه.»

ژِو به حرف می‌آید: «دیگه داری شورشو در می‌آری. همین صبحی کورن فلکس با شیر خوردی. تازه، نون تست‌شده و کره و عسل هم بهت دادم.»

بچه می‌گوید: « اووه، از صبح که خیلی گذشته.»

ژِو می‌گوید: « بذار کمی‌ بگذره، یه چیزی برای خوردن سفارش می‌دم. شاید یه پیتزا. فعلاً اگه حوصله‌ات سر رفته، می‌تونی روی تخت دراز بکشی و کمی‌ استراحت کنی.»

بچه می‌گوید: «دلم نمی‌خواد بخوابم. چرا امروز مدرسه نمی‌رم؟ بابام دوست نداره از درسام عقب بیافتم. اگه بفهمه که مالو امروز منو ول کرده و خودش تنها رفته، حسابی دعواش می‌کنه.»

و ادامه می‌دهد: «اگه مالویِ پرستار با من بود، تو منو به‌زور تو ماشینت نمی‌انداختی. مالویِ بوگندویِ خرف.»

دختربچه به ژِو نزدیک می‌شود. تنش به بازوی ژو برخورد می‌کند: «من بوی خوبی می‌دم، نه؟ می‌خوابم، ولی به‌شرطی که تو هم بیای کنارم روی کاناپه بخوابی. باشه؟»

ژِو با تشر می‌گوید: «چرند نگو. منتظر تلفنم. عادت دارم که انتظار بکشم. همیشه تو زندگی‌م منتظر بوده‌م. بچه روی صورت اصلاح‌نشدهٔ مرد خم می‌شود و می‌پرسد: «منتظر چی هستی؟»

– منتظر دستورم. منتظرم که بهم امر کنند و من اطاعت کنم.

دختربچه با خنده می‌گوید: «حتی وقتی بچه بودی؟ من بیشتر وقتا گوش به حرف نمی‌دم. کار خودمو می‌کنم. باید همیشه کاری رو انجام بدیم که دوست داریم. من بهت یاد می‌دم.»

ژو به‌سمت کمد جالباسی می‌رود و می‌پرسد: «تو هیچ‌وقت توی یه کمد زندانی شدی؟»

دختربچهٔ موقرمزی خودش را به نشنیدن می‌زند. تکه‌های پازل را به‌هم می‌ریزد و از نو سرگرم چیدن تصویر شوالیهٔ جسور می‌شود و زیر لب می‌گوید: فقط یادت باشه که بدجور گشنمه. به یه تیکه نون با کره و ژامبون و گوجه‌فرنگی هم راضی‌ام.

ژِو مضطرب و عصبی در اتاق بالا و پایین می‌رود. از پنجره به میز بار، از میز بار به مبل راحتی، از مبل راحتی به کنسول چوبی. تلفن روی پایه‌اش قرار دارد. گوشی را بر می‌دارد و دوباره سر جایش می‌گذارد. در باز می‌شود. سوسک سرگین غلتان از قفسه بالا می‌رود. و دوباره می‌افتد. چیزی نمانده بود که زیر لنگه کفشی بزرگ له شود. پای داخل لنگه کفش متعلق به شارلی است.

[ده سال بعد]


زن موقرمز از خواب بیدار می‌شود. کش و قوسی به تنش می‌دهد و می‌گوید: «چقدر خوبه که با هم‌ایم. از این به بعد با هم خواهیم بود.»
ژِو حرفی نمی‌زند. زن ادامه می‌دهد: «درباره‌اش فکر کن.»

و بعد روی لبهٔ تخت می‌نشیند و با خنده سرش را تکان می‌دهد. موهایش به زبانه‌های آتش می‌مانند. زن به‌طرف حمام می‌رود؛ داخل می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد. مرد هم به نوبهٔ خود بلند می‌شود. شورت و تی‌شرتش را می‌پوشد و به‌سمت در راهرو به‌راه می‌افتد. و از آنجا وارد آشپزخانه می‌شود. از یخچال بطری آب پرتقال را بر می‌دارد. لیوانی را از آن پر می‌کند و تا آخرسر می‌کشد.

زن و مرد بالاخره سر میز مقابل فنجان‌های شیر قهوه که از آن‌ها بخار بلند شده است، می‌نشینند.

ژِو می‌گوید: «شبیه موهای تو رو فقط یه بار تو عمرم دیدم. موهای یه دختربچه. باهاش توی یه اتاق بودم. زمانی بود که زیاد مشروب مصرف می‌کردم.»

– اون توی اتاق تو بود؟ چرا؟

– ازم خواسته بودن که نگهش دارم. یه چیزی مثل پرستاری بچه.

– چطور گذشت؟

– خوب، البته تا موقعی که هنوز چشمش نخورده بود به یه سرگین غلتان که داشت از روی قفسه بالا می‌رفت. کاش بودی و می‌دیدی که چه فیلمی‌ بازی کرد. چنان بلوایی به پا کرد که مجبور شدم اونجا رو ترک کنم و تو هتل تنهاش بذارم. به پدر و مادرش تلفن کردم و تا بخوان سر برسن، من فلنگو بسته بودم. حال اون آدم‌ربا رو هم جا آوردم؛ تا می‌خورد، زدمش. از ترس افتادن تو هُلفدونی، مجبور شد کشور رو ترک کنه. دیگه با خودم عهد بستم که دنبال دردسر نرم. شغل قبلی‌مو از سر گرفتم. حالا هم که تو رو پیدا کردم.

ژِو (ژان -ایوِ کنونی) ناشیانه دستی به موهای زن می‌کشد.

زن لبخند می‌زند و در حالی‌که تای دستمال سفره‌ای را باز می‌کند می‌گوید: «دختربچه‌هایی هم هستند که ندانسته و ناخواسته باعث می‌شن مردی تو مسیر درست بیافته.»

و اضافه می‌کند: «اون حشره، بچه ازش می‌ترسید؟»

– نه، می‌خواست اهلی‌ش کنه.

ارسال دیدگاه