مژده مواجی – آلمان
دوازده سال پیش اوایل پاییز که در آلمان شروع فصل اجرای تئاتر است، با دخترم که چهارساله بود، به تئاتر رفتیم. تئاتر سفید برفی و هفت کوتوله.
برنامهای از یک گروه تئاتر کودک که سبکی خاص داشت. قصهخوانی همراه با اجرای صامت هنرپیشگان و همراهی موزیک.
محل اجرای تئاتر آشنا نبود. زودتراز خانه بیرون رفتیم که وقت کافی برای پیدا کردن محل آن داشته باشیم. به نزدیک آدرس اجرای نمایش که رسیدیم، در پیادهرو به اسم خیابانها نگاه میکردم. دخترم کنار راه دوچرخه مشغول کندن گلهای خودرو بود. کاری که همیشه با علاقه انجام میداد تا گلها را به موهای من و خودش بزند. در همین لحظه، پیرزنی با دوچرخه آرام از کنارمان رد شد. در حین رد شدن گفت: «در آلمان کسی در راه دوچرخه راه نمیرود.» دخترم اما تنها یکی از پاهایش روی خط کنار راه دوچرخه بود.
عصبانی شدم . با صدای بلند گفتم: «به تو ربطی ندارد!» البته توی دلم گفتم: «پیرزن نژادپرست!» توی دلم گفتم که دخترم سؤالپیچم نکند تا مجبور به «بحثی اجتماعی» بشوم.
دخترم پرسید: «چهش بود؟» گفتم: «دوست داشت غرغر کنه.»
پیرزن حالم را گرفته بود، اما دوباره به پیدا کردن آدرس ادامه دادم. در همین لحظه زن جوان دوچرخهسواری که با هدفون موزیک گوش میداد، به ما نزدیک شد. دست تکان دادم. نگه داشت و هدفون را از گوشش برداشت. آدرس را پرسیدم. نمیشناخت. رو به من کرد و گفت: «من با دوچرخهام. میرم پیدا میکنم، برمیگردم و به شما میگم. همینجا صبر کنید.»
تشکر کردم. تنها این برخورد دختر جوان در آن لحظه میتوانست تأثیر برخورد آن پیرزن غرغرو را در من از بین ببرد.
زن جوان برگشت و آدرس را نشان داد. با اشتیاق روز خوبی را برایش آرزو کردم. دخترم گفت: «این خانم دوست نداشت غرغر کنه.»
اجرای تئاتر فوقالعاده بود. روزی فراموشنشدنی داشتیم.