مژده مواجی – آلمان
۱
هنگامی که از همنشینی گرم با لاله و دخترش در کافهٔ دلفین بوشهر که از راه دور به دیدنم آمده بودند، جدا شدم، حدود ساعت ده شب بود. پیادهرو کنار دریا پر از مهمانان نوروزی بود و از خیابان صدای بوق، موزیک و ولوله مردم شنیده میشد.از یکی از کارکنان کافه خواهش کردم برایم تاکسی تلفنی سفارش بدهد. چند لحظهای کنار خیابان ایستادم تا سر و کله تاکسی پیدا شد. راننده مرد جوان تنومندی بود. چند دقیقهای نگذشت که موبایلش زنگ زد. از مرکز تاکسیرانی بود. سفارش تاکسی برای مسافر بعدی در خیابان باهنر را داشتند. مقصد من.
در آینهٔ جلو نگاهی به من انداخت که صندلی پشت نشسته بودم.
– باید سریعتر به خیابان باهنر برسم. نمیترسید، اگر تند برم؟
مکثی کردم و جواب دادم: «نه!»
راننده جوابم را در هوا قاپید و پا را گذاشت روی گاز. کمرم چسبید به پشتی صندلی. تندتند از لابهلای ماشینها گذشت. ماشین انگار از آسفالت فاصله گرفته بود. پرواز میکرد. با بهتزدگی چشمهایم را بستم که حرکات زیگزاگوار هیجانانگیزش را جلو چشمم نبینم. به میدان امام که رسید، سر خوردم سمت در راست و پهلویم چسبید به آن. ناخودآگاه صندلی جلو را گرفتم. برقآسا روبهروی در منزل خواهرم رسیدیم. چشمهایم را باز کردم و از قالیچهٔ پرنده پیاده شدم.
۲
تاریکی روی تهران پهن شده بود که تاکسی تلفنی سر کوچه نگه داشت. مقصد فرودگاه بود. از کوچه پس کوچهها گذشتیم تا به خیابان شریعتی رسیدیم. تا حدی از جنب و جوش روزانهٔ تهران کم شده بود. راننده خمیازهای کشید. دست کرد توی داشبورد و پرسید: «آدامس میخواهید؟ من باید آدامس بجوم که خوابم نبره.»
هنوز جواب نداده بودم که آدامس را کف دستم گذاشت.
– ازساعت چند دارید کار میکنید؟
– از صبح
تند و تند شروع به جویدن آدامس کرد. به چراغ قرمزی رسیدیم.
– اگه شیشه ماشین رو بکشم پایین، باد اذیتتون نمیکنه؟
– تا نیمه باز کنید، خوبه.
ماشین که سرعت گرفت، موجی از باد خنک به داخل ماشین سرازیر شد که خواب را از سر میپراند.
کمی نگذشته بود که پرسید:
– اشکالی نداره سیدی موزیک بذارم؟
– هیچ اشکالی نداره. ما هم گوش میکنیم.
توی دلم گفتم، امیدوارم خوانندهٔ خوبی انتخاب کند.
چند تا دکمه را فشار داد. صدای هایده فضای ماشین را پر کرد.
نفسی به راحتی کشیدم.
به فرودگاه که رسیدیم، در حالیکه چمدانها را از صندق عقب ماشین بیرون میآورد، مسافری به مقصد تهران به تورش خورد. پشت فرمان که نشست، آدامس، باد خنک و آوای هایده، آمادهٔ دست و پنجه نرم کردن با خواب بودند.