فردریک براون۱
برگردان از فرانسه: غزال صحرائی – فرانسه
با احساس فراغت و سبکباریِ شگفتانگیزی از خواب بیدار شد. تابش گرم و ملایم خورشید درهوای بهاری لذتبخش بود. بیهیچ جنبشی، روی نیمکت پارک لم داد. نیم ساعتی چُرت زده بود…
پارک از سرسبزی بهار درخششی خاص داشت؛ روز فوقالعادهای بود و او جوانی دلباخته.
به طرزی باورنکردنی دلباخته، آنقدرعاشق و دلباخته که از شدت دلدادگی سرش به دَوَران میافتاد.
و عاشقی خوشاقبال:
در مهمانی شب گذشته احساس خود را با او در میان گذاشته بود و او هم پاسخ مثبت داده بود.
دقیقتر بگویم؛ به او بله را نگفت، اما از او دعوت کرد که امروز یکشنبه طرفهای عصر برای آشنایی با پدر و مادرش به منزلشان برود. او گفته بود: «امیدوارم که از آنها خوشتان بیاید و آنها هم شما را بپسندند… ایکاش آنقدر که به دل من نشستهاید، آنها هم شما را پذیرا باشند.»
اگر این حرف با یک «بله» برابری نمیکرد، پس به آن چه میشد گفت؟
آه، سوزان تحسینبرانگیز، با آن موهای مشکی صاف، با آن ککومکهای کمرنگ صورتش، با آن چشمهای درشت و سیاه و دلفریبش…
برگردیم به آن روز و آن وعدهٔ ملاقات. از روی نیمکت بلند شد و تنش را که از چُرت بعد از ظهر کوفته شده بود، با لذت کش و قوس داد. سپس، بهسمت خانه که چندصد متری با آن فاصله داشت، به راه افتاد. گردشی دلپذیر زیر پرتو آفتابی فروزان، در یک روز زیبای بهاری…
پلههای جلوی خانه را بالا رفت و در زد. در باز شد و در کسری از ثانیه، گمان کرد خود سوزان مقابل او ایستاده است. اما دختر جوان، تنها شبیه سوزان بود. بیشک باید خواهر او باشد. چون دیشب میان حرفها از خواهری که یک سال از او بزرگتر بود، حرف زده بود.
به حالت تعظیم خم شد، خودش را معرفی کرد و خواست که سوزان را ببیند. احساس کرد که دختر جوان با حالت عجیب و غریبی به او نگاه میکند.
اما دختر در نهایت خودش را مجاب میکند و به او میگوید:
«بفرمایید، تمنا میکنم. سوزان در حال حاضر خانه نیست، اما اگر مایل باشید، میتوانید آنجا، در سالن منتظر او بمانید…»
وارد سالن شد، نشست و منتظر ماند. بهنظرش این غیبت سوزان، حتی برای مدتی کوتاه، عجیب میآمد. در همین حین، صدای دختر جوان شنیده شد. همان دختری که در را باز کرده بود.
دختر در راهرو مشغول حرف زدن بود، نوعی کنجکاوی غیرقابل وصف او را واداشت که بلند شود و برود و از پشت در گوش بدهد. بهنظر میرسید که داشت تلفنی صحبت میکرد.
«هری؟ خواهش میکنم، فوراً برگرد خونه. دکتر رو هم خبر کن! بله، برای پدربزرگ… نه، اینبار موضوع مربوط به قلبش نیست… نه، درست مثل دفعهٔ پیش شده که دچار فراموشی شده بود و فکر میکرد که مادربزرگ هنوز هم…
نه، عقلش طوریش نیست، هری. اینبار برگشته به پنجاه سال پیش… برگشته به دورانی که هنوز با مادربزرگ ازدواج نکرده بود.»
به آنی پیر شد، ظرف پنجاه ثانیه به اندازهٔ پنجاه سال پیرشد… پدربزرگ، در حالیکه به پشت در تکیه داده بود، بیصدا هقهق میکرد…
________________________________________
۱- فردریک براون (۱۹۷۲-۱۹۰۶) نویسندهای آمریکایی است، و خالق داستانهای کوتاه پلیسی و علمی-تخیلی. در سال ۱۹۶۳، کتاب «Fantômes et Fanfatouilles» از او منتشر شد، که شامل ۴۲ داستان در ژانرهای پلیسی، فانتزی و علمی-تخیلیاند. از جملهٔ این داستانها میتوان به کابوس زرد، کابوس سفید و کابوس خاکستری اشاره کرد.