رژیا پرهام – تورنتو
امروز صبح هوا عالی بود. به پیشنهاد یکی از بچهها رفتیم بیرون که قدمی بزنیم. ابر قشنگی که شبیه فرشتهها بود، توجهمان را جلب کرد و کلی در موردش صحبت کردیم. به بچهها گفتم: «من عاشق کوهها و ابرهام.» دخترک گفت: «برعکسِ من که ابرها رو دوست ندارم، چون از صدای رعد و برق میترسم.» گفتم: «نمیدونستم، ولی من رعد و برق رو هم دوست دارم. فکر میکنم رعد و برق جشن آسمونه و صدایی که میشنویم به این دلیله که ابرها دور هم جمع شدن و از کنار هم بودن خوشحالن، با صداهای مختلف آواز میخونن یا مثل شما کلی سر و صدا راه میندازن.» نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: «من فکر میکنم ابرها خیلی مهربونن و برای اینکه ما و زمین رو در شادیشون شریک کنن، بارون رو روی زمین میریزن و چمنها رو سرسبز میکنن، تازه اگه ما آببازی دوست داشته باشیم، میتونیم بریم بیرون و خیس شدن زیر بارون رو تجربه کنیم.» زیادی جدی بودند، خندیدم و گفتم: «اینهایی که گفتم تخیلات منه. نظر شما چیه؟»
بچهها هم خندیدند و شیطنتشان گل کرد که ابرها چه صدای بلند و بدی دارند، چرا آنقدر گوشخراش آواز میخوانند؟ چرا گهگاه نیمهشب جشن میگیرند؟ یا چرا وقتی میبینند همه خواباند، آرامتر آواز نمیخوانند و…
مشغول حرف زدن بودیم که خانم و آقای مسنی که نمیتوانستم حدس بزنم اهل کجا هستند، با لباسهای محلی و خاصی از روبهرو آمدند، با دیدن بچهها لبخند زدند و دست تکان دادند. مشخص بود انگلیسی بلد نیستند، حدس زدم باید پدر و مادری باشند که از کشوری دور برای سر زدن به فرزندانشان به کانادا آمدهاند. نزدیکتر که شدند، دخترک با لبخند قشنگی گفت: «های» خانم مسن با مهربانی دست تکان داد، آقا با لبخند نگاهی به دخترک انداخت و گفت: «های، سِر.». دخترک بیتوجه به جملهای که شنیده بود، گفت: «روز خوبی داشته باشید و از این روز خوب لذت ببرید.» وقتی گذشتند، دوست ششسالهاش رو به دخترک کرد و گفت: «چرا آقاهه گفت، سلام آقا؟» دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت: «دقیقاً نمیدونم، شاید چون من خودمو معرفی نکردم و اسمم رو بلد نبود. شاید هم چون قشنگترین کلمهای که بلد بود، همینه.»
برگشتم و با لبخند به خانم و آقای مسن نگاه کردم. دیگر قدم نمیزدند، ایستاده بودند و با مهربانی رفتن بچهها را تماشا میکردند.