نیکی فتاحی – ونکوور
عکسها: فریبا فرجام
سهشنبه ۲۰ ژوئن، نشستی در کارگاه داستاننویسی محمد محمدعلی با حضور میهمان برنامه، مریم رئیسدانا، نویسنده و مترجم ساکن آمریکا، صورت گرفت. این نشست که با حضور جمعی از نویسندگان، مترجمان و هنرجویان ساکن ونکوور و حضور ویژهٔ داود مرزآرا و حسین رادبوی در خانهٔ فرهنگ و هنر ایران صورت گرفت، حدود سه ساعت بهطول انجامید. در نیمهٔ اول این جلسه که با معرفی و خوشامدگویی به مریم رئیسدانا آغاز شد، داستان «زبان حال یک الاغ در وقت مرگ»، اولین اثر صادق هدایت و داستان «دربارهٔ آنکه گروتسک چیست» نوشتهٔ ایستوان ارکنی نویسندهٔ مجارستانی، خوانده شد که متعاقباً بحث گروتسک در داستاننویسی و ادبیات را بهدنبال داشت. بنا به تعریف کارگاه، گروتسک همان طنز تلخ است که خواننده را بین خنده و غم معلق باقی میگذارد و بیانگر واقعهٔ عجیب و غریبیست که معمولاً محال مینماید. بهعبارت دیگر، اعوجاج واقعیت است و نمایاندن آن از زاویهای دیگر که تأثیرگذاری بیان را دوچندان میکند.
قصد کارگاه از مقایسهٔ این دو داستان، نشاندادن رد پای ادبیات گروتسک در اولین اثر صادق هدایت (زبان حال یک الاغ در وقت مرگ) بود. راوی این داستان الاغیست که از فرط کار زیاد، مشقت و ضرب و شتم به حال مرگ افتاده و صاحب بیرحمومروتش او را گوشهای رها کرده و رفته است. الاغ که از درد و گرسنگی به تنگ آمده است، بهشیوهٔ اول شخص تکگویی نمایشی، شروع به صحبت و دردودل میکند و از جفای موجودات دوپای بیاحساسی که او را به این حال و روز انداخته و رها کردهاند، شکایت میکند و ادلهای با استناد به فلاسفه، دکارت، شوپنهاور و ارسطو میآورد. شایان بیان است که تا قبل از این اثر صادق هدایت، که البته اولین اثر وی محسوب میشود، در داستاننویسی ایران شیوهٔ راوی اول شخص استفاده نشده بود چه رسد به راوی اول شخص حیوانی و تکگویی نمایشی! این داستان گرچه از ضعفهای آشکار و پنهان داستانی بری نیست، اما جدا از مباحث همذاتپنداری و همحسی که این داستان بهخوبی از پس انتقال آن به خواننده برآمده است، بسیاری از مؤلفههای گروتسکی، از جمله طنز سیاه و تلخ، هراسانگیزی غیرمتعارف، ترس و لبخند و غم و چندش توأمان و محالبودن واقعه (صحبتکردن الاغ از دکارت و شوپنهاور)، در آن مشاهده میشود که در این نشست بهصورت مفصل به آنها پرداخته شد.
در قسمت دوم این نشست که پس از تنفس کوتاهی ادامه یافت، مریم رئیسدانا، داستان «هاتداگ کاستکو»ی خود را برای جمع خواند. داستان زنی که تازه از اروپا به امریکا آمده و همراه دوست خود برای خرید به فروشگاه «کاستکو» رفته است. او که در سالن غذاخوری فروشگاه، منتظر دوست خود نشسته است، افراد حاضر در غذاخوری را با دقت زیر نظر میگیرد و متوجه زن جوان نحیف، لاغر و فقیری میشود که دو تکه پیتزا را به آهستگی و در قطعههای کوچک میخورد و به کودک خردسالش میخوراند. عکسالعملهایی که کودک از خود نشان میدهد و رفتار مادر که ظاهراً زنی معتاد است، نمیگذارد راوی چشم از آنها بردارد و او را دچار احساساتی رقیق و دلسوزانه میکند.
پس از خواندهشدن داستان، طبق روال معمول کارگاه، هر یک از اعضای حاضر در جلسه، به نوبت، به نقد و بررسی داستان ایشان پرداختند و بهزعم خود، نقاط قوت و ضعف داستان را برشمردند. و در نهایت مریم رئیسدانا به سؤالات حاضران پاسخ گفت و در مورد داستان خود توضیحات لازم را ارائه نمود. در خاتمه کتاب «باورهای خیس یک مرده» نوشتهٔ محمد محمدعلی، که توسط ایشان و بقیهٔ حاضران در جلسه به امضا رسید، بهعنوان یادبود به مریم رئیسدانا اهدا شد.
مریم رئیسدانا در خانوادهای فرهنگی-هنری به دنیا آمد، فارغالتحصیل رشتهٔ زبان فرانسه از دانشگاه زبانهای خارجی دانشگاه آزاد تهران و مسلط به زبان انگلیسی است. وی در اغلب حوزههای ادبیات، از جمله نگارش داستان، ترجمهٔ داستان و شعر، ویراستاری و روزنامهنگاری فعالیت کرده است. داستان کوتاه «جزیرهای در دل تهران بزرگ»، جایزهٔ ادبی صادق هدایت را، در دور دوم سال ۲۰۰۲، برای او به ارمغان آورد و در همان سال، جایزهٔ ادبی فستیوال داستان کوتاه اصفهان نیز، برای داستان «آواز آ» نصیب وی گشت. مریم رئیسدانا با مجلات معتبر ایرانی و غیرایرانی همکاری کرده است و دهها سخنرانی در مجامع ادبی اروپایی و آمریکایی و تعدادی مصاحبه با رادیو و تلویزیونهای خارج از کشور انجام داده است. از کارهای مهم وی، جمعآوری «نوشته های پراکندهٔ صادق هدایت»، «آثار و آرای صادق هدایت»، «هدایت در بوتهٔ نقد و نظر» بوده است که مورد توجه محققان و اندیشمندان حوزهٔ ادبیات و هدایتشناسان قرار گرفته است و ارزش ادبی-تاریخی دارد. رئیسدانا به داستاننویسی نیز علاقهمند بوده و تاکنون مجموعه داستان «عبور» توسط انتشارات نگاه تهران، و مجموعهٔ «متلک پتلک» از طریق انتشارات آمازون امریکا را منتشر کرده است. «زمان گمشده»، ترجمهٔ مجموعه اشعار و زندگینامهٔ ژاک پرهور فرانسوی به فارسی، انتشارات نگاه، تهران، ۲۰۰۶، از دیگر فعالیتهای ادبی رئیسدانا است.
داستان زبان حال یک الاغ در وقت مرگ – صادق هدایت
(از کتاب نوشتههای فراموششدهٔ صادق هدایت – گردآورنده: مریم دانایی برومند (رئیسدانا) – انتشارات نگاه، ۱۳۷۶)
آه، درد اندام مرا مرتعش میکند. این پاداش خدماتیست که برای یک جانور دوپای بیمروت ستمگر کشیدهام. امروز آخرین روز من است و همین قلبم را تسلی میدهد! بعد از طی یک زندگانی پر از مرارت و مشقت و تحمل بارهای طاقتفرسا، ضربات پیدرپی چوب، زنجیر و دشنام عابرین، همینقدر جای شکر باقیست که این حیات مهیب را وداع خواهم گفت.
اینجا خیابان شمیران است. امروز به واسطهٔ بیمبالاتی صاحبم، اتومبیلی پاهای مرا شکست و به این روز افتادم. بعد از ضرب و شتم، جسد مرا در کنار این جاده کشیدند و به حال خود گذاشتند. ممکن است فراموش کرده باشند که هنوز از نعل و پوست من میتوانند استفاده کنند! گویا بهکلی مأیوس شدهاند.
آیا خوراک مرا به موقع میآورند؟ نه… باید در نهایت زجر و گرسنگی جان داد زیرا دیگر از من کاری ساخته نیست.
آه، درد زخمها رو به شدت گذاشته و خون از آنها جاریست. آیا این چه جانوریست که بر ما مسلط شده و زندگی ما را ننگآلود و چرکین و پر از رنج و محنت نموده، احساسات بیآلایش و طبیعی ما را خسته ساخته، بدن ما را دائم مجروح و سرتاسر زندگی ما را بر ما تلخ و ناگوار نموده است؟ ظاهراً شباهت تامی با ما دارد و بالاخره مثل ما میمیرد، از این جهت هیچ فرق نداریم. اما گویا بدنش را از سنگ یا چوب ساختهاند چونکه به ما شلاغ میزند و گمان میکند ما حس نمیکنیم. اگر خودش هم احساس درد را میکرد، بر ما رحم مینمود.
این آلاتی را که برای شکنجهٔ ما استعمال میکنند، طبیعی نیست و خودشان ساختهاند. مدتیست در فرنگستان و آمریکا برای حفظ حقوق حیوانات مجامعی به نام «انسانیت» تأسیس کردهاند. قوانین مخصوصی برای دفاع و زجر و اجحاف و ظلم نسبت به ما وضع کردهاند. آیا آنها هم جزو همین جانوراناند؟ هرگز! اگر آن گروه از همین حیوانات باشند، پس قلب آنها از سنگ نیست؟
علمای علوم طبیعی، ما را با خودشان چندان فرقی نمیگذارند و خود را سردستهٔ حیوانات پستاندار معرفی میکنند. اما یکی از فلاسفهٔ معروف، دکارت، به قول خودش ثابت کرد که حیوان بهغیر از یک ماشین متحرک چیز دیگری نیست، یعنی هر روزی که علم «مکانیک» ترقی کرد، میشود حیوان را ساخت! در تعقیب این خیال پوچ یک عده از فلاسفهٔ دیگر بر ضد او برخاستند، از جمله شوپنهاور از ما طرفداری کرده، میگوید: «اساس اخلاق رحم است نه فقط نسبت به همنوع خود، بلکه نسبت به تمام حیوانات» و تا اندازهای احساسات و هوش ما را در کتاب اخلاق خود شرح میدهد. دیگری گفته است: «این یک تفریحیست برای مادران که بچهٔ خود را ببینند گردن یک پرنده را میکند و سگ یا گربهای را در بازی مجروح مینماید – اینها ریشهٔ فساد و بنیاد سنگدلی و ظلم و خباثت میباشند». حقیقتاً این ظلمی که بر ما شده و میشود، بیشتر در نتیجهٔ تربیت ظالمانهٔ مادران اطفال است. افسوس که ما نمیتوانیم حرف بزنیم و همین اسباب بدبختی ما را فراهم آورده. فقط ارسطو به حقیقت زندگانی ما پی برده و میگوید:«انسان حیوان ناطق است». بهواسطهٔ همین نطق است که ما دستخوش هوی و هوس یک عده جانور طماع خودپسند شدهایم. چرا مردم پیروی این فلاسفه را نکردهاند؟ بدیهیست اساس خیالات انسان بر روی استفادهٔ شخصی قرار گرفته. خصوصاً خرکچیها تماماً پیرو فلسفهٔ دکارتاند و ما را یک جسم بیروحی فرض میکنند.
رحم نسبت به حیوانات اصلاً خیالیست که در مشرق زمین پیدا شده و گذشته از این تمام پیغمبران بدون استثنا ظلم به حیوانات را منع کردهاند. علما و حکما و نویسندگان اخلاقی حتی شعرا در این خصوص متفقالرأی میباشند. مثلاً حکیم فردوسی علیهالرحمه گفته:
میازار موری که دانهکش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
اما بهواسطهٔ نداشتن قانونی برای جلوگیری و محدودکردن بیرحمی و حرص و آز بیسرحد بشر، این حرفها بینتیجه مانده است. اگر در خارج پاهای من میشکست، مرا از این رنج بیهوده خلاص میکردند یا میکشتند! آه از درد فغان از گرسنگی.
چه میشد اگر آزاد میبودم و در مراتع خوش آب و هوا مابین همجنسان خود زیست میکردم و روزی که تقدیر بود، میمردم، اما حال بایستی در اسارت با زحمت و گرسنگی بمیرم. عاقبت موحش یک حیوان بیزبانی که گرفتار جنس دوپا شده است. باید به آتش آنها بسوزیم. آه که پیمانهٔ صبرم لبریز شده…!
انسان مظلومکش است. چرا حیوانات درنده را برای خدمت و اسارت به کار نمیبرد؟ گناه حیوانات بیآزاری و بیزوری آنهاست.
دنیا بهنظرم تیره و تار شده… بدنم از رنج گرسنگی بهتدریج سست میشود. صدای پایی میآید… شاید صاحبم دلش به سیهروزی من سوخته، مقرری مرا آورده باشد. نه، این بچهایست. سنگی به طرف من پرتاب نمود و دور شد.
کاش زودتر میمردم و در مقابل آستانهٔ عدل انتقام خود را از این جنس ظالم مطالبه میکردم.
دربارهٔ آنکه گروتسک چیست – ایستوان ارکنی
(از کتاب قصههای یکدقیقهای – ترجمه: کمال ظاهری- نشر چشمه، ۱۳۹۰)
لطفاً بایستید و پاهایتان را از هم باز کنید، تا جایی که میتوانید به جلو خم شوید و از لای پایتان به پشت نگاه کنید. متشکرم.
حالا دور و بر را تماشا کنیم و از آنچه میبینیم گزارش بدهیم.
دنیا وارونه شده. مردها پاهایشان را روی هوا میجنبانند و پاچههای شلوارشان پایین میلغزد، و دخترها، آه…این دخترها که نمیدانند چطور دامنشان را جمع کنند.
اتومبیلی ایستاده: چرخهایش رو به هواست، مثل سگی که بخواهد شکمش را بخاراند. یک گل داودی: دارد شیرینکاری میکند، معلق زده و ساقهٔ نازکش را هوا کرده است. یک ترن که روی دم دود اندودش به تندی میدود.
کلیسای وسط شهر فقط با نوک دو برقگیر دو صلیب دو برجش با زمین تماس دارد. و کمی دورتر یک تابلو پشت شیشهٔ یک میکده:
توی میکده یک مشتری – لنگدرهوا – تلوتلو میخورد. دارد آبجویش را از روی پیشخوان میآورد. ردیف: کف در پایین، رویش آبجو، بالا ته لیوان. یک قطره چیزی نیست، اما همین یک قطره هم از لیوان نمیریزد.
زمستان است؟ چه جور هم! چون دانههای برف – رو به بالا – در پروازند و رهگذران، جفتجفت، روی پهنهٔ یخپوش آسمان میرقصند. ورزش آسانی نباید باشد.
حالا دنبال صحنهٔ شادتری بگردیم. یک مراسم تدفین! در میان دانههای برف که رو به بالا میبارد و از پشت قطرههای اشک که رو به بالا میچکد، تابوتی را میبینیم که گورکنها با دو طناب به هوا میفرستند. همکاران، آشنایان، خویشان دور و نزدیک، همچنین بیوه و سه یتیم بازمانده، کلوخ به دست گرفتهاند و آن را بهطرف تابوت پرتاب میکنند. شیون و شینِ دلخراش اوقاتی را بهخاطر بیاوریم که کلوخهای پرتابشده، توی قبر، روی تابوت میافتد و خرد میشود، بیوه میگرید و یتیمان مینالند… اما پرتاب کلوخ به بالا چقدر فرق میکند! در این حال نشانهگیری چه دشوار است! اولاً لازم است کلوخهای مناسب پیدا کنیم؛ چون کلوخهای نرم بین راه خرد خواهند شد. بنابراین جستجوی کلوخ سفت با دستپاچگی، اینور و آنور دویدن و تنهزدن همراه است. و تازه، کلوخ هر چقدر هم که خوب باشد، اگر نتوانیم درست نشانهگیری کنیم و برگشتنی به سر کسی بیافتد – بهخصوص اگر طرف یکی از خویشان پُرپولوپَله، و از اعیان و اشراف باشد – چه پوزخندها و نیشخندها که بهدنبال نخواهد داشت. اما اگر همهچیز به مراد باشد؛ کلوخ سفت، نشانهگیری دقیق، و درست هم وسط خال بخورد، همه برای پرتابکننده کف خواهند زد، و شاد و خوشحال به خانههایشان برخواهند گشت و تا مدتها این پرتاب دقیق، مرحوم خدابیامرز و مراسم بامزه و باشکوه را که در آن کوچکترین نشانی هم از دورویی، سوگند ساختگی، و تسلیتهای دروغین نبود، بهخاطر خواهند آورد.
خواهش میکنم لطف کرده کمرتان را راست کنید. چنانکه میبینید دنیا سر پا ایستاد و شما میتوانید با سرافرازی و ریختن اشکهای تلخ به سوگ مردهٔ عزیزتان بنشینید.
[…] داستان خوانی […]
[…] Click Here […]
[…] کارگاه داستان نویسی محمد محمدعلی، ونکوور، کانادا […]