برگردان: علیاصغر راشدان
مردی را میشناختم که جدول برنامهٔ حرکت تمام قطارها را از حفظ میدانست. تنها جایی که سرخوشش میکرد، ایستگاههای راهآهن بود. روی این حساب تمام وقتش را در ایستگاه راهآهن میگذراند. تماشا میکرد چطور قطارها میآیند و چگونه میروند. واگنها، نیروی لوکوموتیوها و چرخهای عظیم شگفتزدهاش میکردند. جابهجایی اتصالات و مدیریت ایستگاه به حیرتش میانداختند.
هر قطاری را میشناخت، میدانست از کجا میآید، کجا میرود، کی و از کجا میرسد و کدام قطار دوباره آنجا میرود و کِی به مقصد میرسد.
شمارهٔ قطارها را میدانست. چه روزی حرکت میکنند. آیا واگن پذیرایی دارند. آیا در جاهای ارتباطی توقف دارند یا نه. میدانست کدام قطار واگن پست دارد. بهای بلیت تا فراونفیلد، اولتن، نیدربیپ یا هر جای دیگر را میدانست .
مهمانخانه نمیرفت، سینما نمیرفت، قدمزدن و راهپیمائی نمیرفت، دوچرخه نداشت، رادیو نداشت، تلویزیون نداشت. روزنامه و کتاب نمیخواند. نامههایی هم که برایش میآمد، نمیخواند. برای این قضایا وقت نداشت. چرا که تمام روزهایش را در ایستگاه میگذراند. تنها در ماه مه و اکتبر که جدول برنامهٔ قطارها عوض میشد، مردم دیگر چند هفته نمیدیدنش.
توی خانه پشت میزش مینشست و حفظ میکرد. جدول برنامهٔ جدید حرکت قطارها را از سطر اول تا سطر آخر میخواند، برنامههای تغییرکرده را علامتگذاری میکرد، از این کار لذت میبرد.
وقتی هم پیش میآمد که یک نفر زمان حرکت قطاری را سؤال میکرد، چهرهاش بهتمامی میدرخشید و میخواست دقیقاً بداند طرف میخواهد به کجا سفر کند، در این فاصله سؤالکننده قطارش را از دست میداد. مرد دیگر ولکن طرف نبود. رضایت نمیداد که فقط زمان را بگوید. شمارهٔ قطار، شمارهٔ واگن، تغییر خطهای احتمالی و مدت زمان سفر را هم توضیح میداد. میگفت که سؤالکننده میتواند با آن قطار به پاریس هم برود. کجا باید سوار بشود و کی میرسد. متوجه نبود مردم این توضیحات را دوست ندارند. وقتی هم سؤالکننده قبل از خاتمهیافتن تمام توضیحاتش میرفت دنبال کارش، ناراحت میشد و سرزنشش میکرد، پشت سرش داد میزد: «تو هیچ اطلاعی از برنامهٔ حرکت قطارها نداری!»
خودش هیچوقت سوار قطار نمیشد. میگفت هیچ حسی نسبت به این موضوع ندارد، چرا که میداند قطار به کجا میرود.
میگفت: «فقط آدمای با حافظهٔ خراب میرن ایستگاه راهآهن. اونایی که حافظهٔ خوبی دارن، میتونن مثل خودش زمان حرکت و رسیدن قطارا رو مشخص کنن و نباید واسهٔ دونستنش برن راهآهن.»
من سعی کردم قضیه را براش توضیح بدهم، گفتم: «اما مردم از سفر با قطار لذت میبرن، دوست دارن با قطار سفر کنن و از پنجره بیرون رو تماشا کنن که از کجاها میگذرن.»
ناراحت شد و فکر کرد میخواهم بهش بخندم، گفت:«این هم تو جدول برنامهٔ حرکت قطارا هست، اونا میرن لوترباخ، دایتیگن، وانگن، نیدربیپ، اوئنسینگن، اوبربوخسیتن، ئگرکینگن و هگندورف.»
گفتم: «شاید مردم باید با قطار سفر کنن، واسهٔ اینکه میخوان یه جایی برن.»
گفت: «آه، این موضوع واقعیت نداره، همه یه جورایی برمیگردن. مردمِ زیادی هر روز صبح سوار میشن و هر بار سر شب برمیگردن – اونا عجب حافظهٔ بدی دارن.»
و توی ایستگاه شروع کرد به سرزنش مردم. پشت سرشان داد میزد: «ابلهها، شما اصلاً حافظه ندارین. میرسین هگندورف.»
و فکر میکرد این مسافرتها و رفتوبرگشتهای روزانهشان مسخرهبازیای بیش نیست. داد میزد: «شما خنگا، دیروزم که همین قطارو سوار شدین!»
مردم میخندیدند، شروع میکرد به التماس که با ماشین سفر کنند و نه با قطار.
فریاد میزد: «میتونم واسهٔ همهتون توضیح بدم، شما ساعت ۱۴ و ۲۷ دقیقه میرسین هگندورف، من اینو دقیقاً میدونم و شما خواهین دید، پولتونو واسه هیچ هدر میدین، تمومش تو جدول برنامهٔ حرکت قطارا هست.»
تقریباً آماده بود مردم را بزند. داد میزد: «کسی که نخواد گوش بده، باید حس کنه.»
راه دیگری برای رئیس ایستگاه نماند، جز اینکه به افراد بگوید، اگر رفتارش را آبرومندانه نکرد، باید ورودش را به ایستگاه ممنوع کنند. مرد وحشت کرد، چرا که بدون ایستگاه نمیتوانست زندگی کند. تمام روز روی نیمکت نشست و هیچچیز نگفت، تنها آمدن و رفتن قطارها را نگاه کرد و هرازگاه ارقامی را پیش خود پچپچه کرد. تنها مردم را از پشت سر نگاه میکرد و چیزی دستگیرش نمیشد. در واقع داستان ما در اینجا پایان یافته است.
اما سالها بعد در ایستگاه یک دفتر اطلاعات باز شد. مأموری با یونیفرم پشت پیشخوان نشست که جواب تمام سؤالات ایستگاه را میدانست. مرد باحافظه موضوع را نمیفهمید، هر روز میرفت دفتر اطلاعات و سؤال خیلی پیچیدهای میپرسید که مأمور را امتحان کند.
آن روز پرسید: «قطار ساعت ۱۶ و ۲۴ دقیقه روزهای یکشنبهٔ تابستان که به لوبک میرسه، چه شمارهای داره؟»
مأمور کتابی را ورق زد و شماره را گفت.
باز پرسید: «از اینجا قطار ساعت ۶ و ۵۹ دقیقه رو که سوار شم، کِی میرسم مسکو؟»
مأمور وقت دقیق را بهش گفت. مرد باحافظه رفت خانه، جدول برنامهٔ حرکت قطارهایش را آتش زد و تمام چیزهایی که میدانست فراموش کرد.
روز بعد از مأمور پرسید: «راهپلهٔ جلوی ایستگاه چند تا پله داره؟»
مأمورگفت: «اونو دیگه نمیدونم.»
در تمام ایستگاه دوید، در هوای آزاد با شادی جستوخیز کرد و داد زد:«اون این قضیه رو نمیدونه، اون نمیدونه!»
رفت و پلههای راهپلهٔ ایستگاه را شمرد و تعداد را تو حافظهاش که حالا جدول برنامهٔ حرکت قطارها نبود، حفظ کرد.
مردم دیگر در ایستگاه ندیدندش. رفت در شهر و خانهبهخانه تعداد پلهٔ راهپلههایشان را شمرد و یادداشت کرد. حالا تعداد چیزی را میدانست که در دنیا توی هیچ کتابی نبود.
تعداد پلههای تمام راهپلههای شهر را که حفظ کرد، رفت ایستگاه راهآهن. رفت جلوی پیشخوان و یک بلیت خرید و برای اولین بار در زندگیاش سوار قطاری شد که برود شهری دیگر و پلههای راهپلههایش را شمارش کند. بعد سفرش را به شهرهای دیگر ادامه داد تا پلههای تمام راهپلههای جهان را بشمارد و چیزی را بداند که هیچکس نمیدانست و مأموری نباشد که بتواند آن را از توی کتابها بخواند…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. Der Mann mit dem Gedächtnis
۲. Peter Bichsel: متولد ۲۴ مارس ۱۹۳۵ در شهر لوتزرن، نویسندهٔ مشهورداستانهای کوتاه و اهل سوئیس