مژده مواجی – آلمان
حیاط خانه قدیمیمان، حیاطی پر از نخل، نقطهای از کرهٔ غولآسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمتآمیزی با هم داشتند. گربهها تمام روز آنجا پرسه میزدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمیدادند. ترجیح میدادند بهمحض پهنکردن سفره صف بکشند و آنقدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آنها چیزی عایدشان بشود. مرغها، خروسها و دو تا مرغابیها (بتول و بهنام) سرشان در لاک خودشان بود. پشهها که خون ما را در تابستان میمکیدند، طعمهٔ مارمولکها میشدند. قدرت تکثیرشان آنچنان بالا بود، که هیچ خللی به رشد جمعیتشان وارد نمیکرد. مورچه، مگس، عنکبوت و کرم خاکی زندگی مشابهی همچون پشه داشتند. مار، عقرب و هزارپا نیز حضورشان را گاهگاهی به تماشا میگذاشتند. کبوترها و گنجشکها، همنشینهای موقتی بقیه بودند.
راز بقا بهنحوی جریان داشت. گل و گیاهان نیز چشمانتظار پدرم بودند تا دستی به سر و رویشان بکشد، قد بکشند و همزیست جانوران باشند.
پدرم آهی کشید و از خواندن روزنامه دست کشید. بهطرف باغچهها رفت تا حصار نیمهتمامشان را نصب کند.
«روزنامه پر از اخبار ناگواراست. دنیا به گند کشیده شده.»
مادرم دانههای پرندهها را در ظرف غذایشان خالی کرد و با برافروختگی گفت:
«کار دنیا مثل کش تنبون شده. کش تنبون باز شده و در رفته. حیف! کاش میشد مدتی کدخدایی کنم. مهم نیست که زنام. شیر که از بیشه بیرون میاد، نر و ماده نداره.»
پدرم خاکهای باغچه را زیر و رو کرد. سر و کلهٔ تعدادی کرم خاکی پیدا شد که در هم تنیده بودند.
«از کجا شروع میکنی؟»
«قبل از هر چیزی یه چوب چوپانی میدم بهدست سردمداران دنیا که بز بچرونند.»
پدرم خاکهای دور حصار را با پشت بیلچه کوبید و دستی به پیشانیاش کشید: «ولی کش تنبون بد جوری در رفته.»
مادرم که مارگیر ماهری بود، نفسی تازه کرد: «با زبونِ خوش میشه مار رو از توی سوراخ بکشی بیرون. کش تنبون که چیزی نیست.»
پشت حصار کرمهای خاکی به درون خاک خزیدند. آنها نه میدیدند، نه میشنیدند…