رژیا پرهام – ادمونتون
چندی پیش در کانادا روز خانواده بود.
بیشتر مهدکودکها و مدارس چنین مناسبتهایی را جشن میگیرند و در موردشان مفصل صحبت میکنند، داستان و شعر میخوانند، کاردستی و کارت تبریک درست میکنند و… ولی امسال بر خلاف گذشته، من سعی کردم خیلی سریع از کنار قضیه بگذرم. دلیل این تصمیم هم حضور چند نفر از بچههای مهدکودکم است که فرزندان طلاقاند و تلاش برای عدم تمرکز آنها بر کمبودی که دارند.
روز خانواده تعطیل بود و دیگر صحبتی از آن مناسبت نشد.
تا امروز صبح که مدتها از آن روز میگذشت و قرار بود همه یکی از قشنگترین عکسهایی را که داریم همراه داشته باشیم و در مورد آن عکس برای دوستانمان صحبت کنیم. سوژهٔ خاصی هم انتخاب نکرده بودیم.
یکی از دختربچههای پنج ساله که پدر و مادرش دو سالیست از هم جدا شدهاند، از لحظهای که وارد شد عکسِ رنگارنگی توی دستش داشت؛ عکسی پشتنویسیشده با توضیحِ «خانوادهٔ من، هفده فوریهٔ سال دوهزاروچهارده». عکسی صمیمی و خانوادگی مشغول غذا درستکردن.
برای من که برخورد والدینش را با او دیده بودم، چندان دور از ذهن نبود، با اینحال باز تعجب کردم و بیشتر از همیشه لذت بردم.
چهار نفری (همهٔ اعضای قدیم خانواده) تمام روز را با هم گذرانده بودند. دختر کوچولو با خوشحالی تعریف کرد که از صبح که بیدار شده تا شب که به پدر و مادرش شب بهخیر گفته، همه کنار هم بودهاند. خودش، برادر هشتسالهاش، مادر و پدرش (پدر و مادری که هر یک شریکهای جدیدی در زندگی دارند)، و روز خیلی خوبی داشتهاند، چرا که روز خانواده، روزی متفاوت و مهم است و باید خاص باشد. عکس دخترک، حس و حالش و نحوهٔ تعریفکردناش مملو از شادی و عالی بود، و من چقدر رفتار قشنگ آدمها را دوست دارم.