سُلماز لکپور – ونکوور
اگر در چند سال اخیر در ایران زندگی کرده باشید، شاید زوج جوان و ماجراجویی را که با دوچرخه دور دنیا را رکاب زدند، درخت کاشتند و حامل پیام صلح و دوستی بودند، بهخاطر داشته باشید. نسیم یوسفی و جعفر ادریسی همان زوج دوستداشتنیاند که پس از فراز و نشیبهای فراوان و دیدار از اغلب نقاط دنیا به ونکوور آمدهاند و اینجا را برای زندگی انتخاب کردهاند. نسیم و جعفر در شغلی متفاوت با رشتهٔ تحصیلیشان یعنی مهندسی کامپیوتر، استودیوی عکاسی موفقی در ونکوور دارند. در یک عصر سرد پاییزی در محل استودیو جانا (JaNa) به دیدارشان رفتم تا سرگذشت پرماجرایشان را از زبان خودشان بشنوم. هرچند آقای جعفر ادریسی بهدلیل مراجعهٔ یکی از مشتریهایشان مشغول به کار بودند و نتوانستند به ما ملحق شوند، خانم نسیم یوسفی با رویی گشاده پاسخگوی سؤالات ما بودند که توجه شما را به این گفتوگو جلب میکنم.
لطفاً کمی از خودتان برای خوانندگان ما بگویید؟
بله حتماً، من نسیم هستم و هر کسی که من را میشناسد، اسمم بههمراه اسم همسرم، جعفر یعنی بهشکل «نسیم و جعفر» برایش آشناست. با جعفر حدود پانزده سال پیش روی قلهٔ دماوند آشنا شدم. از دو خانوادهٔ متفاوت بودیم اما یک جورهایی شبیه به هم؛ در یک سطح بودیم و هر دو دغدغههای مشابهی داشتیم.
از چه نظر متفاوت؟
متفاوت از نظر فرهنگی. خانوادهٔ من اصالتاً از مرکز ایران، یعنی از نائیناند و خانوادهٔ جعفر اصالتاً از شمال غربی ایران، یعنی تبریز. از این جهت تفاوتهای جالبی وجود دارد، ولی در نهایت بهلحاظ فرهنگی در یک سطحایم همراه با مشترکات بسیار زیادی که بخشی از آنها تصادفی بود؛ البته نهچندان هم کاملاً تصادفی. هر دو خواستهٔ مشترکی داشتیم و در جایی که میخواستیم، با هم آشنا شدیم. من مهندسی کامپیوتر خواندهام و جعفر هم همینطور. ۳۸ سالهام و با جعفر دو سال اختلاف سن دارم. موقعی که با هم آشنا شدیم، هردومان دانشجوی کامپیوتر بودیم. توی تهران بهدنیا آمدیم و تقریباً میشود گفت طی این پانزده سالی که در کنار همایم، چه در زندگی و چه در فعالیتهای فرهنگی و ورزشی، میشود گفت که با هم بزرگ شدهایم. یعنی الان میتوانم بگویم تا چند سال آینده بیشترین زمان زندگیام را با جعفر بودهام تا با خانوادهٔ خودم.
از خودم بخواهم بگویم؛ بهلحاظ سابقهٔ ورزشی، عضو تیم ملی سنگنوردی بانوان ایران بودم و قبل از آنکه سفر دور دنیا را شروع کنیم، مربی تیم ملی شدم و میشود گفت سنگنوردی را حرفهای کار میکردم، ولی تمام این فعالیتهای ورزشیام زمانی شروع شد که با جعفر و بهدنبالش با این ورزش آشنا شدم. موقعی که روی قلهٔ دارآباد دیدماش، جعفر مربی یخنوردی و سنگنوردی بود، او من را تشویق کرد تا با همدیگر شروع به کار کنیم و در واقع مرا در راهی انداخت که زندگیام کاملاً عوض شد. یعنی میشود گفت نقطهٔ عطفی توی زندگی حرفهایام شد؛ چه کاری، و چه ورزشی. سالهاست که با همایم، هر بار هدفهای متفاوتی را برای خودمان مشخص و سعی کردهایم که خودمان را برایش آماده کنیم و به آن برسیم. خوشبختانه تا اینجا کمابیش موفق بودهایم.
همانطور که گفتم، دوازده سال است که ازدواج کردهایم، بچه نداریم و مدام مسافریم. تقریباً میشود گفت که زندگیمان همیشه در سفر گذشته است؛ چه در کوه، چه در زمان قبل از آمدن به کانادا، چه الان و چه در برنامههایی که برای آینده داریم. در واقع اگر داستانِ این چند سالی را که کنار هم بودهایم، برای شما بگویم، انگار در هر دورهای، در سیارهٔ متفاوتی زندگی کردهایم. یعنی خودمان را تقسیم میکنیم به قبل از آشنایی و بعد از آشنایی، قبل از مهاجرت به دور دنیا و بعد از آن.
چه شد که تصمیم گرفتید با دوچرخه شروع به سفر کنید؟ و چرا دوچرخه؟ مخصوصاً شما که کوهنورد بودید؟
سؤال خوبیست. چون کسانی که دور دنیا میگردند، در واقع با دوچرخه سفر کردهاند، میدانند که این با مسابقهدادن با دوچرخه خیلی فرق دارد. ذهنیت و صبر و حوصلهٔ خاصی میخواهد، در مدت زمانی طولانی باید خیلی صبور باشی، باید خیلی چیزها را تحمل کنی و اتفاقاً بهترین و مستعدترین آدمهایی که میتوانند دنیا را با دوچرخه بگردند، کسانیاند که کوهنوردی کردهاند. در کوهنوردی چیزهایی را تجربه میکنی که بعدها بخشی از زندگیات میشود. هر شیبی که گذراندی و هر معضل غیرمنتظرهای که مقابل راهت قرار گرفته است، چون کاملاً خودت بودهای بدون تماشاچی، با اتفاقات غیرمنتظره در طبیعت که باید در لحظه تصمیم میگرفتهای که چه کاری را باید انجام بدهی، در وجودت حک میشود و میماند.
من فکر میکنم از هرکسی بپرسی در زندگی داری چهکار میکنی و هدفت چیست، اغلب میگویند ما داریم کار میکنیم که خانه و زندگیمان را بسازیم که بعدش برویم سفر. مثل این مسافرهای ژاپنی که وقتی هشتاد سالشان میشود، تازه دوربین دست میگیرند و دنیا را میگردند. فکر میکنم این گشتن و دنیا را دیدن آرزوی همهٔ آدمهاست. برای من و جعفر هم همینطور بود، نه به این شکل چون هیچوقت تصور نمیکردیم که اینکار را بکنیم. اما وقتی که با جعفر آشنا شدم، به او گفتم، «من میخواهم دنیا را بگردم». او هم گفت، «من هم میخواهم دنیا را بگردم»، ولی همیشه پیش خودمان فکر میکردیم این در سنین جوانی میسر است. زمانی که ما آن سفر را رفتیم، من ۲۸ ساله بودم و جعفر ۳۰ ساله که شروع کردیم. خیلی دوست داشتیم با هواپیما سفر کنیم، ولی پولش را نداشتیم. کمی فکر کردیم و گفتیم حالا ماشینی میگیریم و سفر میکنیم، که دیدم آن هم شدنی نیست. گفتیم با موتور سفر میکنیم، دیدیم اگر همهٔ زندگیمان را هم بفروشیم، اندازهٔ چرخ آن موتور هم نمیشود. در نهایت فکر کردیم که اگر الان بهعنوان دو نفر که تازه زندگی را شروع کردهاند بخواهیم اینکار را انجام بدهیم، باید بهنحوی باشد که انجامشدنی و عملی باشد. دو تا دوست داشتیم که داشتند دور اروپا میچرخیدند. اولین بار توی تلویزیون دیدیمشان و آنقدر حسمان برانگیخته شد که جعفر از حسادت تلویزیون را خاموش کرد و گفت، «نسیم، چرا داریم به موتور فکر میکنیم؟ دوچرخه هم خوبه، بیا این کار رو انجام بدیم». از زمانی که تصمیم گرفتیم تا زمانی که دوچرخه بخریم – یادم است که جعفر چک کشید و قسطی دوچرخه خریدیم – و شروع به تمرین کنیم، دو سال طول کشید تا مرحلهٔ آمادهسازی را پشتِ سر بگذاریم. سابقهٔ کوهنوردی که داشتیم، تمرینهای دوچرخه سواری را انجام میدادیم و یک دورهٔ راهنمای اکو تور هم بهمدت شش ماه گذراندیم که خیلی کمکمان کرد در اینکه دیدگاهمان عوض بشود.
چه پیامی را میخواستید به مردم برسانید که لازمهٔ آن سفر با دوچرخه بود؟
به این نتیجه رسیدیم که کاری که میخواهیم انجام بدهیم بهعنوان کاری که یکبار در زندگیمان انجام خواهیم داد، باید کار قشنگی باشد، در عین حال که میخواهیم دنیا را بگردیم و آدمها را بشناسیم. و ضمن اینکه همیشه میگویند بهترین دروازهٔ رسیدن به صلح و دوستی، شناختن همدیگر است و خُب، فکر کردیم ما که میخواهیم رکاب بزنیم، میتوانیم این کار را بهعنوان زوجی ایرانی انجام بدهیم. میشود گفت ایدهٔ سفر با دوچرخه، تا برای صلح، تا برای حفظ طبیعت، و تا ایدهٔ درختکاری بیشتر در طول سفر شکل گرفت و پختهتر شد، زیباتر شد و به سرانجام رسید. میتوانم بگویم زندگیِ من قبل از دور دنیا و بعد از دور دنیا، کاملاً متفاوتاند و من به این سفر بسیار مدیونم. هر زمانی و هر جایی که مرحلهای سخت را در زندگی رد میکنم یا توی چالشی قرار میگیرم، تمام وجودم و اعتمادبهنفسم و همهٔ چیزی که فکر میکنم من را به ناممکنی میرساند، بیشتر بهخاطر آن حرکت و تجربه است.
فکر میکنید سختترین قسمت سفرتان چه بود؟
آسانترین قسمتش رکابزدن بود. سختترینش برای من و جعفر بهعنوان زوجی ایرانی، چیزی که میدانم مشکل خیلیها هم است، ویزا گرفتن بود. دیگر در جاده تصادف کردن، غذا پیدا نکردن و فکرِ شب کجا خوابیدن، اینها همه جزو روتین زندگی ما بود و شیرینترینش موقعی بود که بعد از خستگی روزانه خودمان را بهدستِ سرنوشت میسپردیم، اینکه ما داریم تلاشمان را میکنیم و هرچه قسمتمان باشد، همان اتفاق میافتد. نمیگویم تلاشمان بیتأثیر بود، اتفاقهای مختلف میافتاد و هر شب میدیدم که روزی پر از معجزه و روزی کاملاً متفاوت با روز قبل را داشتهایم. بعضی وقتها میشد توی سفر میگفتم، کاش میشد چیزی مثل مجوز «میتی کومان» کارتون دوران بچگیمان داشتیم که بتوانیم راحتتر سفر کنیم. شاید یکی از ایدههای مهاجرت یا بیشترش پشت سر این جریان بود و صادقانه بگویم اگر سفر بعدیای برنامهریزی کنیم، خیلی میتواند راحتتر باشد اگر که مشکل ویزا نباشد.
آیا نتیجهٔ دلخواه را از این سفرها گرفتید و آیا مردم پیام شما را دریافت کردند؟
ما از ایران شروع کردیم و اولین بار بود که از ایران خارج میشدیم. مسیر سفرمان هم از ترکیه بود به غرب و در آخر از شرق واردِ ایران شدیم. از ترکیه خارج شدیم، اروپا، آمریکای شمالی و آسیا را گشتیم و از پاکستان و هند واردِ ایران شدیم. در واقع سفر ما یک دایرهٔ کامل دورتادور نیمکرهٔ شمالی بود.
فکر میکنم، بله، آدمهایی که ما در مسیرمان بههر طریقی با ایشان آشنا شدیم که همگیشان را با جزئیات یادم است، مثل حلقههای رشته زنجیری بودند که اگر دانهای از این حلقهها را برداریم و یک نفر این وسط نباشد، میشود گفت که کاملاً از هم گسسته میشد. در مسافرت با دوچرخه، خیلی وقتها سرعت به پنج کیلومتر در ساعت میرسد، مواقعی مجبور بودیم دوچرخههایمان را هل بدهیم و بعضی وقتها وزنمان در سربالاییها زیاد بود و مجبور بودیم که دستهٔ مسواکمان را بشکنیم که سبکتر برویم. اینکه آرام آرام وارد منطقهای میشوی و به زیبایی با مردم سینه به سینه مواجه میشوی و تجربه میکنی. فکر میکنم این بهترین روشی بود که میتوانست پیام را برساند و همه هم تقریباً پیام را گرفتند، چه ایرانی، چه غیرایرانی. شما وقتی با هواپیما سفر میکنید، یکدفعه با تضاد فرهنگی روبهرو میشوید، ولی با دوچرخه، روستا به روستا آرام به شهر میرسی و وارد شلوغی شهر میشوی. فکر میکنم به بهترین نحو ممکن تا جایی که میتوانستیم با کاشتن درختها و مردمی که دست به دست میدادند و هماهنگیها را انجام میدادند، پیام خود را رساندیم. اوایلش سخت بود. ایمیل میزدم و قبولمان نمیکردند. آرام آرام تا توی رسانهها و روزنامهها رفتیم و بعد دیدیم که مردم شهر اصلاً منتظرماناند. مثل همین ونکوور، یادم است که وقتی رسیدیم اینجا، دوستان زیادی آمدند و توی کوکئیتلام درختی کاشتیم که اسمش را گذاشتیم «شهروند بیسی». فکر کنم ۲۰۰-۳۰۰ ایرانی آنجا جمع شدند و شهردار کوکئیتلام هم آمد و ما را دعوت کرد به برنامهای در شهرداری که هر هفته اجرا میشود و ما دو سه دقیقه آنجا صحبت کردیم.
فکر کنید از ابتدا و با همهٔ آن سختیها توی سفر، کمکم ماجرا جوری شکل گرفت که دیگر فقط من و جعفر نبودیم، بلکه آدمهای بسیاری درگیر آن بودند. کسانی که پشت سر ما بودند و خیلیهای دیگر که با حرکت ما در زندگی امید گرفتند، آرزوهایشان را دنبال کردند و این چیزی است که بعد از آن سفر مسئولیت بزرگی را برای من بهوجود آورده است. نه میتوانم افسرده باشم و نه ناامید، و فقط باید به سمت جلو حرکت کنم. یادم است بعضی جاها مخصوصاً در اروپا گاهی به مادرم زنگ میزدم و میگفتم که فکر کنم برگردم. مادرم میگفت، «مگه دست خودته؟ تو دیگه مال خودت نیستی، یه عالمه نگاه به دنبالته و این برای تو مسئولیت میاره.» با خودت میگویی من حداقل قهرمان تعدادی جوان ایرانیام و اگر آنها ببینند که من اینجا ناراحتم، امیدشان را از دست میدهند.
این سفر بچهٔ من است و من برای همه چیزش مسئولام. از حالِ درختهایی که کاشتهام باخبرم، اینکه بزرگ شدند، خشک شدند یا چه کار میکنند؟ و این شده است پل ارتباطی بین من و دیگر آدمها.
سفرتان چه مدت طول کشید؟
سفرمان دوسال طول کشید، بیستهزار کیلومتر رکاب زدیم و طبیعتاً اقیانوسها را با دوچرخه نرفتیم. تا جایی که میشد در این مسیر رکاب زدیم. مثلاً جاهایی بود که نشد رکاب بزنیم، مثل تونلی که اجازهٔ ورود دوچرخه نبود یا مسیرهایی توی پاکستان که مثلاً از کویته تا پشت مرز زاهدان اسکورت داشتیم و اجازهٔ رکابزدن نمیدادند، اتوبوس هم بهخاطر راهزنیها و مسائل امنیتی طیِ شب حرکت میکرد. از ترکیه، یونان، ایتالیا، فرانسه، بلژیک، آلمان، هلند و از آنجا به تورنتو، اُتاوا، مونترال، بعد به فلوریدا و سندیگو و از آنجا آمدیم به ونکوور. آنجا بودیم تا اینکه بعد از ژاپن، کرهٔ جنوبی، چین، هند و پاکستان، و نهایتاً برگشتیم به ایران. این مسیر سفر ما بود. در این مسیر صد درخت کاشتیم، تا دلتان بخواهد سخنرانی کردیم، مردم را دیدیم و خیلی ساده به ایشان گفتیم که این مائیم، ایرانی هستیم و از ایران آمدهایم. آنها مردم ما را در چارچوبی واقعی میدیدند، چون چیزی که در رسانهها هست، کاملاً متفاوت است.
با توجه به اینکه در شرق کانادا هم سفر کردهاید، چه شد که ونکوور را برای زندگی انتخاب کردید؟
خیلی فاکتورها بود که منجر به انتخاب ونکوور شد. ما کشورهای زیادی را گشتیم. وقتی از اروپا رد میشدیم، به خودمان گفتیم اینجا جایی نیست که ما بخواهیم در آن زندگی کنیم. وارد آمریکا شدیم، آنجا را خیلی دوست داشتیم، مردمش بینهایت خوب بودند. نه ماه از سفر ما در امریکا بود و حمایتگرترین مردمانی که در طول مسیر دیدیم، مردم آمریکا بود؛ مردمی که هر وقت ازشان خداحافظی میکردیم، تکتکشان انگار داشتند با خانوادهشان خداحافظی میکردند، گریه میکردند و نمیدانید چه اتفاقهای خاصی آنجا افتاد. وارد ونکوور که شدیم، من شرق را دیده بودم و غرب را هم. بچهٔ تهرانم، تهرانی که دور و برش کوه است و من هم عاشق کوه؛ وقتی کنار کوهام، احساس امنیت میکنم. در ضمن با خودم فکر میکردم کجا پتانسیل برای زندگی هست، شاید فکرکردن به آمریکا خیلی واقعگرایانه نبود. فکر کردیم که کانادا کشوری مهاجرپذیر است. زیرساختهاش مهاجرپذیرست و همه مهاجرند، و خُب، چه جایی بهتر از ونکوور.
آیا فکر مهاجرت را قبل از سفر داشتید، یا بعد به این نتیجه رسیدید که دوست دارید مهاجرت کنید؟
نه اصلاً به فکر مهاجرت نبودیم. زوجی را در آمریکا دیدم و آنها گفتند که سه سال با کشتی گشتند و آمدند آنجا و بهنظرشان آنجا بهترین جای دنیاست. وقتی جهانگردی دور دنیا را میگردد و جایی را برای زندگی انتخاب میکند، آنجا جزو بهترین جاهای دنیاست و واقعاً شک ندارم گذشته از روزهای پائیزی که داریم سعی میکنیم بهش عادت کنیم، بهنظرم ونکوور یکی از بهترین جاهای دنیاست. یکی از قشنگترین کارهای زندگیام همین مهاجرت بود. از آن راضیام با تمام چالشهایی که هنوز ادامه دارد. ما هنوز تازهواردیم، دو سال و نیم است که اینجائیم. هنوز چالشهای زیادی داریم، ولی فکر میکنم اتفاق خوبی توی زندگیام بوده است.
وقتی رسیدیم ایران، برای مهاجرت درخواست دادیم. پنج سال این روند طول کشید و بهحدی رسید که گفتیم دیگر نمیخواهیم برویم، چون همین کار عکسبرداری را در ایران داشتیم و خیلی هم خوب بود و در زمانی که اصلاً نمیخواستیم مهاجرت کنیم، ویزایمان آمد.
شما هر دو در رشتهٔ کامپیوتر تحصیل کردهاید، چه شد که به عکاسی رسیدید؟
فکر کنید دو نفر که بهطور متمرکز کارِ برنامهنویسی کامپیوتر میکنند، دو سال میگذارند و میروند سفر و بعد برمیگردند به شهر و کشور خودشان و میخواهند بروند سر کار خودشان. خیلی ترسناک است، وقتی در کار آیتی هستی. آن موقع طی آن دو سال، سه تا ویندوز عوض شده بود. میرفتیم کد بنویسم، میدیدم ته برنامهٔمان جور در نمیآید، در این رشته همیشه باید بهروز باشی. و بعد اینکه زندگی دیگری تجربه کردهای و همیشه در حرکت بودهای، دیگر شما آدمی نیستی که هشت ساعت بنشیند پشت صفحهٔ کامپیوتر و کد بنویسد. نه. بهنظرم این تغییر بزرگی بود.
ما قبلاً هم عکاسی میکردیم. من از پانزده شانزده سالگی توی اتاق تاریک پرژههایی انجام میدادم و عکس چاپ میکردم. پدر جعفر عکاسی داشتند و درگیر این حرفه بودند، ولی این برای ما بهصورت حرفه نبود. اما، در آن دو سال، ما بزرگترین تمرین عکاسیمان را کردیم. خرج سفرمان را از طریق فروش عکس درآوردیم. نمایشگاه میزدیم، مردم میآمدند عکسهایمان را میخریدند، حمایتمان میکردند و ما ادامه میدادیم. وقتی برگشتیم، گفتیم باید فکر جدیدی بکنیم. رسیدن به همین ایدهٔ عکاسی شاید سه سال طول کشید، از زمانی که رسیدیم ایران تا وقتی که این شغل عملی شد.
قبل از آن، وقتی رسیدیم ایران تهیهکنندهای خوشذوق پیدا شد و فیلمهای دور دنیایمان را مونتاژ کردیم و در تلویزیون پخش شد؛ بهمان گیر دادند که اینها سمبل زوج ایرانی نیستند، چون با دوچرخه سفر کردهاند. بعد تهیهکننده گفت، «من خیلی دوست دارم با شما کار کنم. بیایید داخل ایران سفر کنید، بدون دوچرخه». سه سال تمام، شش روز هفته در سفر بودیم. یک روز میآمدیم تلویزیون اجرای زنده داشتیم، فیلممان را پخش میکردیم و دوباره میرفتیم سفر. ولی تا میرسیدیم تهران، زمانی را برنامهریزی میکردیم که برویم کلاس عکاسی تا اینکه به اینجا رسید.
کار با نوزادان و کودکان نباید ساده باشد. دلیل اینکه سوژهٔ کارتان را این ردهٔ سنی قرار دادهاید، چیست؟
داستانش جالب است. وقتی من و جعفر برنامهٔ کامپیوتری مینوشتیم، برنامههای کامپیوتری برای بچهها درست میکردیم. من هم از قدیم مربی مهد کودک بودم و آنجا به بچهها کامپیوتر یاد میدادم. با خود جعفر هم برنامههای تعلیمی کامپیوتری برای بچهها درست میکردیم و با دنیای بچهها خیلی آشنا بودیم.
سابقهٔ عکاسیمان هم از تبلیغات و عکاسی برای کالا شروع شد. درواقع آن سفرها قسمت عرفانی ماجرا بود، بحث مالی را با عکاسی تبلیغاتی هر زمان که تهران بودیم، با گرفتنِ پروژه انجام میدادیم. بعد تحریمها شروع شد، کارخانهها بسته شد و آنقدر که باید کار نبود. همزمان بعضیها بچههایشان را میآوردند و ما عکاسی میکردیم و میدیدیم که چه زمان قشنگی را با این خانوادهها میگذرانیم. آن زمان پول نمیگرفتیم. یا دوستانمان بودند یا خانوادهمان. توی خانه پردهای آویزون کرده بودیم و همه میآمدند مهمانی به خانهمان و عکس هم میگرفتند.
بعد کمی کار پختهتر شد و با جعفر فکر کردیم بیاییم و اصلاً کار با بچهها را شروع کنیم. شروع کردیم و بعد جعفر خیلی علاقهمند شد که کار با نوزاد را هم شروع کند. کار تبلیغاتی کلی آمادهسازی نیاز داشت و وقت میبرد ولی اینجا موضوع موجود زندهٔ زیبایی بود مثل بچه. جعفر تمرکزش را گذاشت روی آن موضوع و چون در ایران عکاسهای بارداری خانماند، من هم فکر کردم میتوانم در آن قسمت کار کنم. من شدم عکاس بارداری و جعفر شد عکاس نوزاد، و کار ما از کاری ساده یعنی از پردهای توی خانه در عرض یک سال، تبدیل شد به چیزی که واقعاً نمیدانستیم چه کارش کنیم. از سه ماه زودتر وقتی نداشتیم بدهیم و خیلیها را مجبور بودیم رد کنیم. زمانی که ویزا آمد، اصلاً وقت مهاجرت نبود. همهٔ زحمتها را کشیده بودیم. خیلیها بهخاطر اینکه ما را میشناختند، میآمدند. میگفتند این زوج را در تلویزیون دیدهایم یا اینکه میدانستند که ما دور دنیا با دوچرخه سفر کردهایم.
الان پشیمان نیستم. هنوز بیزنسمان را در ایران داریم. خواهرم دستیارم بود و الان او کار را به عهده دارد. آتلیه در ایران باز است و آنها مدیریتش میکنند. اسم را عوض کردیم. اسمش در ایران همین بود، اگر نگهش میداشتیم، شاید سه پله جلوتر بودیم. میدانید که در بحث وبسایت چقدر سن وب مهم است. آمدیم اینجا، تصمیم گرفتیم که اسم جدیدی بگذاریم و خودمان را برند کنیم که ایدهٔ جانا (JaNa) شروع شد. جا (Ja)، اول اسم جعفر و نا (Na)، اول اسم نسیم.
خودتان میدانید که چقدر سخت است، ولی الان خوشحالم. با آن سابقه آمدیم و دوباره از کار مجانی شروع کردیم. سال اول من و جعفر یک مزدا۳ هاچبک داشتیم که وسایلمان را میریختم پشتش و صبح از ریچموند تا سوری تا لب مرز و… به محلهای عکسبرداری میرفتیم تا استودیویی گرفتیم که نصفش خانهٔمان بود و نصفش آتلیه، اما بعد به جایی رسید که تبدیل شد به یک کار واقعی و نمیتوانستیم همان ترافیک را آنجا داشته باشیم. فکر کردیم الان موقع رشد است و اوائل ماه ژوئن به این ساختمان اداری نقل مکان کردیم. الان احساس میکنم که ده سال گذشته است با اینکه چند ماهی بیشتر نیست. هنوز با آن چیزی که در ایران داشتیم، خیلی فاصله داریم. دائم مشغول کاریم. هشت صبح میآییم سر کار و هشت شب زودترین وقتی است که میتوانیم برگردیم به خانه. بعضی وقتها یک جلسه شش هفت ساعت طول میکشد. قسمت پولش برایمان مهم است، ولی از آن مهمتر این است که از کارمان راضی باشیم. من خودم وقتی عکسی را دوست ندارم، انتظار هم ندارم که آن خانواده هم از عکس خوشش بیاید.
آیا بیشتر مشتریهایتان ایرانیاند؟
اوایل که شروع کردیم، تبلیغی در مجلهای دادیم. اینجا تبلیغات متفاوت است. تبلیغات سنتی زیاد تاثیری ندارد. بیشترِ تبلیغات آنلایناند و همهٔ مشتریهای ما یا به ما معرفی شدند یا از کسی در بارهٔ ما شنیدند یا توی گوگل ما را پیدا کردند. بیشتر مشتریهای ما چینیاند، بعد هندی، بعد کانادایی و بعد ایرانیها و فلیپینیها. هر چه مشتری ایرانی هم داریم، از طریق معرفی بوده است.
فکر میکنید دلیلش چه میتواند باشد؟
فکر کنم بیشتر بهخاطر اینکه بهطور مشخص دنبالِ گروه و ملیت خاصی نبودیم. الان مثل بقیهایم و وقتی ایرانیها ما را پیدا میکنند، خوشحال میشوند که ما هم ایرانیایم چون کار خیلی سادهتر میشود. با ایرانیها کلی میخندیم، ایرانیهای اینجا هر کدام مثل یک کتاب میمانند وقتی نگاه میکنم، میبینم که زندگیهای ویژهای داشتهاند. خیلی خوشحال میشوم و افتخار میکنم که همهٔ مشتریهایمان ایرانی باشند ولی با این حال دلمان نمیخواست فقط به یک ملیت خاص محدود باشیم. فکر کردیم توی این جامعه هستیم و فردی را که برای تبلیغات انتخاب کردیم کانادایی بود. الان ایرانیهایی که ما را انتخاب میکنند، اول کارِ ما را دوست دارند و بعد که متوجه میشوند ما هم ایرانیایم، خوشحال میشوند. ولی در کل میتوان گفت که مشتریهای ایرانی ما در اقلیتاند.
تبلیغات خاصی نداریم ولی گاهی عکسهایی را که بامزهاند در گروه همیاری میگذاریم، ولی کلاً تبلیغات خاصی نداریم.
حتماً هنگام کار اتفاقات جالب زیادی برایتان میافتد. آیا خاطرهای که برای خودتان خیلی جالب بوده، دارید که بتوانید برای خوانندگان ما هم تعریف کنید؟
اینجا ما با بچهها کار میکنیم و هر موقع اینها پوشک ندارند، قسمت ترسناک کار ماست. میشود گفت که یخِ همه را باز میکند. وقتی بچهای ادرار یا کارِ دوم را میکند، یخ همه باز میشود، حتی آدمهایی که خیلی خشکاند، و آنجاست که همیشه خنده و شادی شروع میشود. شادترین موقع وقتی است که بچههای شش هفت ماهه بیدلیل خوشحال و شادند.
با این حال، میشود گفت اینجا بیشتر اتفاقهای لذتبخش میافتد تا اتفاقهای خندهدار. مثلاً بچهای کوچک را توی دستانت گرفتهای و میبینی که چقدر برای زندگی میجنگد و بعد وقتی خوابیده و آرام شده، لبخند کوچکی میدزند و آنجاست که من میفهمم وقتی مادرها میگویند این همه سختی میکشی، ولی ارزش آن خندهٔ کوچک را دارد، یعنی چه. و این عکسها چیزی است که تا آخر عمر برای یک خانواده میماند. این موضوعات لذت ما در کارمان را بیشتر میکند.
فکر میکنید حالا که در ونکوور مستقر و مشغول کارید، آیا امکان دارد که دوباره دوچرخههایتان را بردارید و سفر جدیدی شروع کنید؟
ما که همیشه مسافریم. اگر از ما بپرسند که انگیزهٔ مهاجرتتان چی بود، جعفر خواهد گفت که من آرزوی یک موتور را داشتم که در ایران نبود و اگر هم بود، آنجا اجازهٔ خریدش را نداشتم.
چیزی که در ذهنمان است، این است که از آلاسکا تا شیلی سفر کنیم. داریم به شکل و ساختار دیگری فکر میکنیم. حتماً درختکاری درش خواهد بود ولی ایندفعه میخواهیم با موتور برویم. الان دیگر نمیتوانیم برای مدتی طولانی برویم و اینجا نباشیم. باید مدت زمانی بگذرد تا ما دوباره بتوانیم به مسافرتی طولانی برویم.
برنامهٔ بلندمدتمان این است که تمام دنیا را بگردیم و درخت بکاریم و این دفعه که به عکاسی حرفهای نگاه میکنیم، شاید بتوانیم با ایدههای جدیدتری وارد سفر بشویم.
از نظر مهاجرتی نگاه کنی سال اول تقریباً هر روز میخواستیم برگردیم مخصوصاً این موضوع که آنجا بیزینس موفقی داشتیم، ما را بسیار وسوسه میکرد. هر روز میگفتیم برمیگردیم، بعد میگفتیم حالا درس دیگری توی کالج بگیریم که حداقل کاری کرده باشیم و بعد برگردیم. همهٔ این اتفاقها که مدام گفتهایم حالا بعد، حالا بعد، ما را اینجا نگه داشت.
سفری که اخیراً به ایران داشتیم، سفری سرنوشتساز برای ما بود. اینجا جا افتادهایم، ولی میخواستیم ببینیم که آیا اینکار درست بوده است. نه در لحظه ورود، اما بعد از یک هفته به این نتیجه رسیدم که بهترین اتفاق زندگیام همین مهاجرت بوده است. آدم دلتنگ خیلی چیزها میشود و دوری خیلی سخت است. من پدرم را بهتازگی از دست دادهام. این جریان در عرض هفت ماه اتفاق افتاد و من دوست داشتم که بتوانم پیش ایشان باشم و این خیلی سخت است. اما از این کارم راضیام.
الان این زندگی من است. ازش راضیام و خوشحال. آنجا هم خوب بود، ولی الان در سیارهای جدیدم، دارم کشفش میکنم و دوست دارم همه چیز مثبت و خوب باشد.
خیلی از کسانی که اینجا هستند، خوانندههای شما، همه این دوران را گذراندهاند. در واقع مهاجرت نوعی شکستنِ خودت است. یکجور مردن و دوباره زندهشدن است. همهٔ ساختار خودت و همهچیز را میشکنی تا دوباره بتوانی روی پای خودت بایستی. ولی این چیزی است که شخصیت تو را میسازد و این چیزی است که از تو آدم جدیدی میسازد. این آدمی که من باشم، الان اینجا ایستادهام و پدرم را از دست دادهام، چیزی که از کودکی برایم مثل یک کابوس بود، ولی الان اینجا محکم ایستادهام و دارم از خودم آدم جدیدی درست میکنم. رفتم آنجا کنار خانوادهام ایستادم و آنها را کمک میکردم که از این مرحله عبور کنند.
دوست دارید در انتها نکتهای اضافه کنید برای خوانندههای ما؟
میدانم که خیلی از خوانندههای شما در جای یک سال قبل مناند؛ در تکاپوی رفتن و ماندن. میخواستم بگویم هر جا که هستیم، مهم نیست که مکانش کجاست، مطمئناً نوستالژیهایی داریم برای خودمان، ساختاری داریم برای خودمان در جایی به اسم خانه. ولی خانه جایی است که تو هستی. وقتی جاهای مختلفی سفر میکنی، از همه مهمتر این است که خودت را با خودت میبری، یعنی اون چیزی که باید باهاش کنار بیایی. باید سعی کنیم آن را درست بسازیم، بقیهٔ زندگی درست میشود و بقیهٔ چیزها مهم نیست. هر جا که هستیم، ایمان داشته باشیم که چیزی قوی در وجودمان است که همهٔ غیرممکنها را ممکن میکند. شاید شعاری بهنظر بیاید ولی واقعیت قضیه همین است. فقط باید قوی بود و اگر صلاح در این است که اینجا زندگی کنیم، بایستی برایش بجنگیم. خیلی راحت میشود جا زد و راه آسان را انتخاب کرد، اما ما به دنیا نیامدهایم که راه آسان را انتخاب کنیم، ما آمدهایم که چیزهای جدید بسازیم.
از وقتی که در اختیار رسانهٔ همیاری قرار دادید، بسیار ممنونیم و آرزوی موفقیتهای هرچه بیشتر برایتان داریم.
JaNa Photography Website:
JaNa Photography Facebook Page:
https://www.facebook.com/jana.photography.vancouver/