مژده مواجی – آلمان
فنجان بزرگ قهوه را با دو دستم گرفتهام. گرمایش از نوک انگشتهایم آرامآرام میلغزد و خودش را به دستم میرساند. کافه با گرمای مطبوعش پر از کسانی است که از سرمای بیرون فرار کردهاند. نگاهش بهرویم سنگینی میکند. کنارم نشسته است. سرم را به طرفش برمیگردانم. چشمانش آبی است، رنگ اقیانوس. به من خیره شده است و بیتوجه به هر چه در اطرافش میگذرد. دستش را بهطرفم دراز میکند، شالم را میگیرد، شال پشمی نارنجیرنگم که گلهای رز سرخ دارد و روی شانهام انداختهام. شالم را آرام به صورتش میمالد و میبوید. شالم را میکشد و دودستی به سینهاش میچسباند و رز سرخی را به لبش میکشد. سرم را به طرف فنجانم برمیگردانم که جرعهای بنوشم. بیتابانه دستم را میگیرد، انگشت سبابهام را محکم میچسبد، اقیانوس چشمش درخشندهتر میشود و یکهو میخندد، دو تا دندان بیشتر ندارد. لینوس هشت ماه از زندگیاش را پشت سر گذاشته است. مادرش، سوروی، میگوید لینوس عاشق زنهاست.